حتی نفهمید کی بیهوش شد و اصلا جای تعجبی نبود که تونست هفت ساعت کامل توی بوی تعفن آشغال دووم بیاره، چون به این چیزها عادت داشت. فقط از ته دل امیدوار بود کزاز و ایدز و بقیهی درد و مرضها رو توی این آشغالدونی نگرفته باشه. نمیشد گفت دردش خوب شده یا نه، ولی تا حدی که بتونه خودش رو از توی سطل آشغال بیرون بکشه و یه تاکسی بگیره، میتونست تحملش کنه.
لبههای سطل آشغال رو گرفت و با یه حرکت سریع به بیرون پرید و فاک... بعد از اینکه یه درد وحشتناک توی پهلو و ریههاش پیچید، انگار که شیر آب رو باز کرده باشن خون از بدنش به روی آسفالت سرد صبحگاهی سرازیر شد. چشمهاش رو از شدت درد روی هم فشرد و با دستش تا جایی که میتونست به روی جایی که حدس میزد زخمش باشه فشار وارد کرد تا خونریزی رو بند بیاره و برای اولین تاکسیای که دید دست تکون داد. با بیحالی سوار ماشین شد و راننده با قیافهای درهم، دماغش رو گرفت:
_ این چه وضعیه! بوی گند آشغال میدی از ماشینم پیاده شو! همه جا رو کثافت برداشت!
دوتا پنجاه هزار وونی به سمتش پرت کرد تا خفهاش کنه:
_ برو به نزدیکترین بیمارستان... سریع!
انگار امروز روز شانس راننده بود؛ با پوزخندی پاش رو روی پدال گاز فشرد و به سرعت فشنگ از کلاب دور شدن. سر پسر گیج میرفت و کم کم تمام بدنش لمس و کرخت شد... دستهای شل شدهاش قدرت حرکت نداشت و دیگه نتونست جلوی بسته شدن چشمهاش و تاریک شدن دنیای اطرافش رو بگیره.~~~~
یونگی با عصبانیت تلفنش رو قطع کرد و دکمهی طبقهی آخر آسانسور رو فشار داد. اینکه همچین ماموریت سنگینی رو به یه غریبهی ناشناس حریص بدن، حقارت محض بود، اما متاسفانه کسی که پای جیکی رو به تمام این جریانات باز کرد خودش بود و با پیشنهاد سنگینی که جیمین به اون پسر داد نتونست جلوی ادامه پیدا کردن این حقارت و اشتباه رو بگیره. با قدمهای عصبی وارد دفتر ولیعهد پارک شد و بیمقدمه شروع کرد به غر زدن:
_ حدس بزن چیشده؟
جیمین به ساعت نگاهی انداخت:
_ هیونگ صبح تو هم بخیر.
_ الان وقت طعنه زدن نیست پارک! احتمالا اون جیکی بیشرف همهی ما رو دور زده.
_ چطور به این نتیجه رسیدی؟
_ لوکاس بهم زنگ زد...
_ خب؟
_ بهش ماموریت دادم تا جلوی در خونهی جیکی کشیک بده و هر اتفاق کوچیک و بزرگی که میوفته رو بهم گزارش کنه. حالا حدس بزن چیشده؟
محکم روی میز کوبید و با حرص ادامه داد:
_ امروز صبح بهم خبر داد که جیکی دیشب به خونهاش برنگشته!
_ پس واسش جاسوس هم گذاشتی؟
_ میخواستی چیکار کنم؟ نمیشه که همینطوری به یه آدم بی سر و پا چشم بسته اعتماد کنیم، اونم وقتی پای این همه پول وسطه و یه مقداریش رو هم از قبل بهش پرداخت کردیم!
_ یونگی هیونگ...
_ هیونگ و مرض!
جیمین آهی کشید:
_ یونگی! یونگی یه حسی بهم میگه اون ما رو دور نمیزنه و به هدفمون میرسونه. بعدش هم... کسی که واسهی پیدا کردن همین آدم بی سر و پا خودش رو به آب و آتیش زد تو بودی. اگه از همون اول بهش اعتمادی نداشتی، پس چرا استخدامش کردی؟
_ چون مناسبترین آدمی بود که به ذهنم رسید، اما بعد از دیدن رفتارها و کارهاش یه حسی بهم گفت که یه چیزی این وسط درست نیست... و جیمین، تو زیادی آدم ریلکس و خوش بینی هستی، بهتره حواست رو بیشتر جمع کنی!
_ و یونگی، تو هم زیادی استرسی و بدبینی! شاید پسر بیچاره شب رو خونهی دوسش خوابیده یا شایدم کنار دوستدخترش گذرونده یا حتی ممکن هتل رفته باشه، بهتره انقدر از روی ظاهر قضاوتش نکنیم و با دیدن نحوهی روند کارش توی این ده روز، تصمیم بگیریم که لیاقت گرفتن بقیه پولش رو داره یا نه.
آهی کشید و سرش رو به نشونهی موافقت تکون داد:
_ اوکی... بهش فرصت میدم در واقع چارهی دیگهای هم ندارم...
موبایلش رو از جیبش درآورد و وارد صفحهی مسیجهاش شد. جیکی رو پیدا کرد و براش پیام جدیدی نوشت:
"هر یکشنبه گزارش هفتگی کارت رو بفرست جیکی. مین یونگیام. شمارهام رو ذخیره کن."
YOU ARE READING
Livid Heart🖤🚬 | Vkook
Fanfiction[Completed] [تمام شده] 𓄸 Name: Livid Heart | قلب کبود 𓄸 Genre: Smut, romance, mafia⛓️🚫 𓄸 Main Couple: Vkook 𓄸 Age category: +21⛔ 𓄸 Writer: Jisog 𓄸 Update: Weekly on Wednesday🚬 _____🖤_____ "رد دات" جایی...