تموم شدن دیشب، بدون ارضا کردن وینسنت، یه معجزه و شانس بزرگ بود! از لحظهای که موبایل اون مردک روانی زنگ خورد و مجبور شد با دیک راست شدهاش لباس رسمی بپوشه و پسر رو از اتاقش بیرون کنه، دکمهی فضولی جونگکوک روشن شد و به بهونهی گرم بودن هوا، تا صبح در اتاقش رو باز نگه داشت تا هروقت که وینسنت به این طبقه و اتاقش برگشت، صداش رو از داخل راهرو بشنوه، اما تا طلوع آفتاب خبری ازش نشد.
تمام شب، خواب از سر جونگکوک پریده بود. برعکس روزهای قبل که تا لنگ ظهر تو تخت ولو میشد، این بار ساعت هشت صبح پاشد و بساط ورزش رو راه انداخت. توی راهروی ضدفرار طبقهی ششم کلاب، دراز و نشست میرفت و اسکوات میزد، تا بهتر بتونه اون طبقه رو زیر نظر داشته باشه.
لی با نیش باز تمام حرکاتش رو تماشا میکرد و عین فنگرلها دم به دقیقه یه چیز مسخره و بیربط میگفت:
× قربان از قرار معلوم دیشب خیلی بهتون خوش گذشته.
+ خیلی لِی، جات خالی، بهترین شب عمرم رو داشتم!
با حرص و تمسخر گفت و سعی کرد اتفاقات وحشتناک و تار دیشب رو مرور نکنه. به محض تموم شدن دهمین ست اسکوادش، به بدنش کش و قوسی داد و برای اینکه لی بهش مشکوک نشه، گفت:
+ لعنتی انقدر انگیزه پیدا کردم و توی بدنم انرژی به پا شده که میخوام باسنم رو برای اون عوضی... چیز... منظورم وینسنته... میخوام ماتحتم رو واسش خوشفرمتر کنم!
لی با شنیدن کلمهی "عوضی" به طرز عجیب و مشکوکی نگاهش کرد.
+ هی لی، اینجوری نگام نکن، وقتی به یه کلمه عادت کنی، یهویی ترک کردنش آسون نیست. خب، یکم زمان میخوام دیگه!
لی خنگتر از این حرفها بود که حرفش رو باور نکنه. ریز خندید و جواب داد:
× درسته قربان.
توی طول راهرو شروع به دویدن کرد، طوریکه چشمهای لی و دو تا بادیگاردی که دم در اتاق وینسنت نگهبانی میدادن، با دنبال کردن حرکات سریعش، مثل توپ تنیس اینور و اونور میشد.
حدود پنجاه دور توی راهرو چرخید و دور پنجاهویکم بود که صدای دینگ آسانسور بلند شد و درهای فلزیش باز شدن. قبل از اینکه جونگکوک بتونه پاهاش رو کنترل کنه و ترمز بگیره، وینسنت مثل خر سرش رو از آسانسور بیرون انداخت و درست وسط راهش پرید. با صدای گرومپ بلندی پهلوهاشون بهم خورد و هر دو پخش زمین شدن. لی و دو تا بادیگارد نگهبان، طوری که قشنگ مشخص بود از ترس خایهکردن، میخواستن برای کمک به وینسنت جلو بیان که مرد با علامت دستش متوقفشون کرد و خودش به تنهایی وایستاد. الان باید چه خاکی به سرش میریخت؟ نمایشی اخمهاش رو از دردی که مثلا توی رون پاهاش پیچیده بود، توی هم برد و شروع کرد به ماساژ دادن ماهیچههاش. نیم نگاهی به وینسنت انداخت و دوباره از ترس چشمهاش رو ازش دزدید تا بگه:
+ متاسفم، از قصد نبود. نمیخواستم...
_ داری چیکار میکنی، این وقت صبحی؟
وینسنت پرسید و جونگکوک سعی کرد یه بهونهی مناسب و قابل قبول پیدا کنه. چون متاسفانه نمیتونست رک و واضح بگه که:
"داشتم رفت و آمدت رو کنترل میکردم تا از کارهات سر در بیارم، عوضی"
پس به جاش آخی از درد فرضیش کشید و جواب داد:
+ انقدر این چند روز خوردم و خوابیدم که بدنم کلی چربی اضافه ذخیره کرده. واسهی همین گفتم که شاید بد نباشه یکم... آخ... ورزش کنم و کالری بسوزونم. اتاقم هم که جا واسهی دوییدن نداشت و... آیی پامم... نوشتن اجازه نامه برای بیرون رفتن از این کلاب هم که کلی دنگ و فنگ داره و من هم که حوصلهی این جور روال اداری رو نداشتم... سو...
سعی داشت با رگباری حرف زدن، جلوی سوالهای احتمالی اون مرد رو بگیره ولی حقیقتا نفس کم آورد. بعد از گرفتن یه دم عمیق، سرش رو سمت وینسنت چرخوند تا ادامه بده، که یهو نگاهش به چشمهای آبی و عجیب مرد گرهی کوری خورد و ضربان قلبش رو یواش یواش بالا برد. پشت گردن و گونههای جونگکوک طوری که انگار آب جوش روش ریخته باشن داغ کرد و پسر لبش رو گزید. چون لعنتی، لبهای وینسنت انگاری با یه لبخند محوی کش اومده بودن یا شایدم چشمهای جونگکوک اشتباه میکرد؟
+ سو... داشتم چی میگفتم؟
صدای جونگکوک تحلیل رفت و حواسش از حرفی که میزد پرت و کلام از دستش خارج شد. اون عوضی مودی، توی سکوت به حرفهاش گوش میداد و اصلا عصبانی بنظر نمیرسید!
+ آها... مجبور شدم از راهروت استفاده کنم، جناب وینسنت و ببخشید اگه محکم بهت خوردم.
با اینکه از قیافهی وینسنت معلوم بود که قرار نیست تنبیهی در کار باشه، اما برای محکمکاری، همون چهرهی مظلوم و پشیمونش رو روی صورتش نگه داشت.
مرد پوزخند عجیبی زد و همونطور که با قدمهای محکم و آهسته نزدیکش میشد، گفت:
_ اشکالی نداره. مشکل اصلی یه چیز دیگهست.
هولی فاکینگ شت. نکنه مردک بهش شک کرده؟ یعنی فهمیده که از صبح جاسوسیش رو میکنه؟
وینسنت به سمت پسری که با قیافهی دردمندش هنوز روی زمین نشسته بود، خم شد. یهویی، طوری که جونگکوک کاملا جا خورد و ترس برای یه لحظه بدنش رو لرزوند، گرد و خاک فرضی روی شونههاش رو تکوند. جونگکوک که نگاهش به چشمهای آبی مرد بود، بزاقش رو به سختی قورت داد. از این فاصلهی کم، صورت وینسنت حتی رنگپریدهتر از دیشب به نظر میرسید و چشمهاش یه کم گود افتاده بودن. اگر از قرمزی بخش سفیدی چشمهاش که احتمالا از بیخوابی بود، فاکتور میگرفت، نگاهش هنوز جذابیت عجیب خودش رو داشت. برق خاص و مرموز توی چشمهاش یه حس عجیب و ناشناختهای رو زیر دل جونگکوک به راه مینداخت، یه چیزی شبیه به قلقلک؟ حقیقتا این اولین باری بود که توی روشنایی روز، اینقدر دقیق چشمهای آبی وینسنت رو کشف میکرد و تازه الان متوجه رگههای ظریف سفید و طوسی ریزی میشد که توی سیاهچالهی بیانتهای اقیانوسش غوطهور بودن.
مرد با صورت جدی همیشگیش، سرش رو نزدیک گوش جونگکوک برد و آهسته زیرش گفت:
_ مگه بهت نگفتم حق نداری منو وینسنت صدا کنی؟
پس منظور وینسنت از مشکل اصلی، یه همچین موضوعی بود؟ گااااد! حتی روحش هم خبر نداشت که این مرتیکه سر همچین چیزهای بیاهمیتی اینطوری حساس میشه. و خب جونگکوک از کجا میدونست که خارج از حوضهی سکسشون و اون اتاق لعنتی، اجازه داره که جاهای دیگهای هم وینسنت رو تهیونگ صدا بزنه؟!
+ اما الان تنها نیستما!
جونگکوک گفت و وینسنت با لحن آهستهای، طوری که فقط پسر بشنوه، جواب داد:
_ این یه دستوره! وقتی تو این طبقهایم، فقط حق داری منو تهیونگ صدا کنی. فرقی نداره تنها باشیم یا نه!
لعنتی یه طوری میگه "وقتی تو این طبقهایم"، که انگار جونگکوک میتونست پاش رو توی طبقههای دیگهای غیر از اینجا هم بزاره!
+ متوجه شدم پس از قرار معلوم، فقط باید از "تهیونگ" استفاده کنم.
وینسنت بدون توجه به طعنهی پسر صاف وایستاد و با قیافهی جدیای، دستش رو برای کمک کردن بهش دراز کرد. با اکراه به انگشتهای کشیدهای که تا دیشب دور دیکش حلقه شده بودن، نگاهی انداخت و اخم کرد. این دستها... یعنی به خون چند نفر آلوده شده؟ اصلا تا حالا ازشون برای کمک کردن به کسی استفاده کرده؟ دستهای مرد رو با بیمیلی گرفت و بیتوجه به خورهای که با همین لمس کوتاه توی رگهای بدنش پخش میشد، توی یه حرکت کماندویی از روی زمین بلند شد و تشکر کرد. سرامیکهای کف راهرو به حدی تمیز بودن و برق میزدن که لباسهاش حتی یه ذره خاک هم برنداشت.
_ پاهات خوبه؟
وینسنت پرسید و جونگکوک نگاهش رو از زمین گرفت و با حواس پرتی شروع کرد به ماساژ دادن رونش. با یه لبخند مصنوعی جواب داد:
+ آه آره... الان بهتره.
وینسنت به در اتاقی که بین آسانسور و اتاق جونگکوک قرار داشت، اشاره کرد و به بادیگاردش دستور داد:
_ کلید اینجا رو برام بیارین.
بادیگارد سری به نشونهی اطاعت تکون داد و داخل اتاق وینسنت رفت. مرد سرش رو سمت پسر برگردوند و دوباره نگاهشون به همدیگه طلاقی کرد.
_ تو روز خوشگلتری.
وینسنت گفت و ناخودآگاه یه لبخند ریزی روی صورت جونگکوک شکل گرفت طوری که دندونهای خرگوشیش رو بیرون انداختن. اگه این عوضی رو واقعا نمیشناخت، احتمالا توی همین لحظه مخش زده میشد! پوزخند مغرورانهای زد و اجازه داد خوی لاسوگریش فوران کنه:
+ بهت که گفتم من همیشه خوشگل و جذابم، جناب تهیونگ!
_ ولی من کور بودم و نمیدیدم، درسته؟
شت! دیشب که خیلی آروم این رو به وینسنت گفت، پس چطوری مردک شنیدتش؟ عجیبه که با شنیدن همچین چیزی، همون موقع هیچی به روی خودش نیاورد و جونگکوک رو سلاخی نکرد. تفش از هول پرید توی گلوش و به سرفه افتاد. بعد از دو دقیقه که تونست هوا رو وارد ششهاش کنه با پرسیدن یه سوال بیربط، بحث رو عوض کرد:
+ اممم این اتاق قبلا مال کسی بوده؟
دروغ چرا؟ مثل سگ کنجکاو چیز میزهایی بود که پشت درهای بسته و مرموز اتاقهای این طبقه قرار داشتن!
_ نه، یکم صبر کن خودت متوجه میشی.
بادیگارد کلید رو آورد و اون رو توی قفل در چرخوند. وینسنت جلوتر از پسر وارد اتاق شد و گفت:
_ از این به بعد به جای اشغال کردن راهرو، همینجا تمرین کن.
جونگکوک پوفی تو دلش کشید و پشت سر وینسنت داخل اتاق رفت.
+ هولی فاکینگ شت!
جونگکوک رسما آلیس و این طبقهی پر از سورپرایز، سرزمین عجایبش بود. اون اتاق از بیرون مثل باقی اتاقها بنظر میرسید اما در واقع یه سالن فیتنس مجزا و فول امکانات بود!
+ لعنتی... پس بر و بازوها و سیکس پکهات رو اینجا ساختی..!
_ نه.
متعجب به مرد نگاه کرد و منتظر جواب موند.
_ با مشت خوردن و مشت زدن به جسد دشمنهام، ساختمش.
طوری که از لحن جدیش، بوی مرگ بلند میشد و مشام جونگکوک رو پر میکرد، بنظر نمیرسید که دروغ گفته باشه. یه لایهای از سرما به پوست پسر چسبید و موهای تنش رو سیخ کرد. همونطور که لب پایینش رو با استرس میگزید، تصمیم گرفت از الان به بعد قبل از پرسیدن هر فاکینگ سوالی ازین مرد ترسناک، یکی دوبار تو دهنش مزهاش کنه. به اطراف نگاهی انداخت و داخل سالن چرخ زد. از هر وزنی که میخواست، دمبل داشتن و از هر دستگاهی که فکرش رو میکرد سهتا سهتا اونجا بود! ولی فقط دونفر، یعنی خودش و اون عوضی، توی این طبقه رفت و آمد میکردن واسهی همین وجود همچین سالن بزرگ و بلااستفادهای بنظرش غیرمنطقی میومد. هرچند که ترجیح داد که فعلا درمورد اینکه آیا کس دیگهای هم در حال حاضر ازین سالن استفاده میکنه یا نه چیزی نپرسه. وینسنت کلید رو از روی در برداشت و با قدمهای خستهای سمتش اومد.
_ بگیرش.
و کلید رو کف دست جونگکوک گذاشت و بدون هیچ حرف دیگهای از سالن خارج شد و داخل اتاقش رفت.
معلوم نیست دیشب چه اتفاقی واسهی وینسنت افتاده که امروز انقدر خسته و داغون بنظر میرسه. هرچند به جونگکوک چه ربطی داره؟ بهتره حالا که پاش به همچین بهشتی باز شده، یه حالی به عضلات ورزیدهاش بده!
+ واقعا اینجا محشره!
میتونست قسم بخوره که یکی از آرزوهاش تمرین فیتنس توی همچین جایی بود. خط خوردن اولین آرزوش از ویشلیست طولانیش، با موفقیت انجام شد✅!
YOU ARE READING
Livid Heart🖤🚬 | Vkook
Fanfiction[Completed] [تمام شده] 𓄸 Name: Livid Heart | قلب کبود 𓄸 Genre: Smut, romance, mafia⛓️🚫 𓄸 Main Couple: Vkook 𓄸 Age category: +21⛔ 𓄸 Writer: Jisog 𓄸 Update: Weekly on Wednesday🚬 _____🖤_____ "رد دات" جایی...