#14

2.4K 334 54
                                    

بعد از اینکه سشوار، کولر و تمام وسایل برقی اتاق رو به حالت قبلیش درآورد، بی سر و صدا وارد راهروی تاریک طبقه‌ی ششم شد. پاورچین پاورچین تا در اتاق وینسنت قدم برداشت و جلوی قفلش روی سرامیک‌های سرد زمین زانو زد. استخوان‌های مرغ رو از جیبش بیرون آورد و روی زمین چید. هیچ فاکینگ وسیله‌ی تیزی توی اتاق جونگ‌کوک در دسترسش نذاشته بودن و پسر با انداختن یه نگاه ریز به قفل در این اتاق که درشت‌تر و متفاوت از بقیه‌ی اتاق‌ها بود زیرکانه شاه‌کلید خودش رو به دست آورد. این مهارت رو مدیون هوسوک هیونگش بود و می‌تونست به خودش افتخار کنه که توی این پنج سال اخیر یه بارم نشده بود، که یه قفلی رو جلوش بذارن و باز کردنش بیشتر از هفت دقیقه ازش زمان بگیره. یکی از استخون‌ها رو که به نظرش مناسب‌تر از بقیه میومد، از وسط شکوند تا لایه‌ی باریک‌تری ازش بسازه. تلفنش رو با دهن نگه داشت و چراغ قوه‌‌اش رو که تنها منبع نور توی اون تاریکی بود، روی قفل در تنظیم کرد تا با دست چپش استخون باریک رو وارد قفل کنه. به یه چیز زخیم‌تر هم احتیاج داشت، اگه لی انقدر کنترل‌گرانه تمام رفتارش رو زیر نظر نمی‌گرفت حداقل می‌تونست یه چاقوی باریک از آشپزخونه برداره اما متاسفانه تنها چیزی که توجه کسی رو جلب نمی‌کرد و مدرکی ازش باقی نمی‌ذاشت همین باقی مونده‌ی غذاهاش بود. با دست راستش یه استخون دیگه رو برداشت و امیدوار بود بتونه کارش رو راه بندازه. اون رو زیر استخون باریک تنظیم کرد و گوشش رو به در چسبوند. حدود دو دقیقه باهاش کلنجار رفت و بالاخره با تق ریزی که شنید در باز شد و پیروزمندانه پوزخندی زد.
+ اینه!
تمام وسیله‌هاش رو دوباره به جیبش برگردوند و وارد اتاق تاریک وینسنت شد. نور چراغ قوه رو از روی دیوارهای چرمیِ راهروی تاریک اتاق گذروند و به محض دیدن یه نور نارنجی رنگ از داخل سالنش برای یک لحظه نفس کشیدن رو از یاد برد.
+ نه... خواهش می‌کنم...

ملتمسانه زیرلب گفت و از ته دل امیدوار بود با چهره وینسنت یا یه مزاحم روبه رو نشه. خیلی آروم به سمت سالن حرکت کرد و با دیدن رقص شعله‌های نارنجی رنگ شومینه‌ی دیواری، نفسی که تا اون لحظه حبس کرده بود رو با خیال راحت بیرون فرستاد. برخلاف اتاق خودش که از پکیج و شوفاژ استفاده کرده بودن اینجا با دیزاین خاص خودش طراحی شده بود.

اون شومینه به اندازه‌ی کافی اتاق رو روشن می‌کرد پس چراغ قوه‌ی تلفنش رو بست و موبایل رو داخل جیبش گذاشت. کاناپه‌ی سه نفره‌ی وینسنت رو با اخم از نظر گذروند و به میز کاری که بین چهار تا قفسه‌ی بلند پر از کتاب جا خوش کرده بود، خیره شد. فضای اون تیکه با یه تو رفتگی جزئی، تا حدی از سالن اصلی جدا شده بود. با گیجی به سمت میز کار رفت و کشوش رو باز کرد. حتی خودش هم نمی‌دونست دقیقا دنبال چه کوفتی می‌گرده؟ شاید یه اطلاعات به درد بخور که بعدا به کارش بیاد و بتونه ازش استفاده کنه؟
چندتا کاغذ و خرت و پرت پر از نوشته پیدا کرد که نه ازش سر در میاورد نه به دردبخور بنظر می‌رسیدن. کشو رو بست و دوتا کشوی پایینی رو گشت و با یه عالمه قبض آب و برق و مالیات کلاب و بیمارستان با مبالغ گزاف روبه‌رو شد. دست به سینه وایستاد و یه نفسی از روی ناامیدی کشید. یهو توجهش جلب چندتا کاغذ عکس‌داری شد که از داخل پرینتر کنار صندلی بهش چشمک می‌زدن. اون‌ها رو برداشت و به تاریخی که بالای صفحه‌اشون نوشته شده بود دقت کرد. تاریخشون برای امروز بود! اولش خوشحال شد چون فکر می‌کرد که یه چیز مهم به دست آورده اما وقتی که به محتویاتش دقت کرد، نیشش بسته شد. لعنتی آخه رزومه‌ی کارکن‌های کلاب و عکس و اسم و فامیلیشون به چه درد جونگ‌کوک می‌خورد؟ دو نفر از افراد داخل لیست رو خیلی سریع شناخت. نفر سوم که باریستای کلاب بود و توی شب اول اومدنش به این کلاب برای اولین بار دیدتش و اما نفر بیست و یکم...
+ شت...
برای اولین بار بود که چهره‌ی بدون ماسک اون هرزه‌ای که بخاطرش کشته شد رو می‌دید. احتمالا کنجکاوید بدونید که چطوری شناختش؟ از روی رنگ پوست و فرم لب‌ها و زاویه‌ی فک و صورتش خیلی سریع اون رقصنده‌ی خدابیامرز رو شناخت.
خاطره‌ی غم‌انگیز اون شب و اشک‌ها و نگاه‌های خیس اون هرزه، مثل یه ویدیو به صورت اسلوموشن از جلوی چشم‌هاش رد شد. می‌خواست کاغذها رو مرتب کنه و دوباره سرجاشون برگردونه که یه چیز ریز از داخل لیست توجهش رو جلب کرد. اسم و عکس و مشخصات خودش، هیچ‌جای اون کاغذ نبود! خیلی عجیبه... آخه خیر سرش استریپ دنسر و معشوقه‌ی وینسنت محسوب می‌شه پس نباید به عنوان یکی از کارکن‌ها و حقوق‌بگیرهای کلاب، اسمش رو توی لیست می‌ذاشتن؟ یعنی ممکنه به خاطر تازه کار بودنش و این دوره‌ی کارآموزی‌ای که وینسنت براش در نظر گرفته بود، هنوز به عنوان کامند رسمی اینجا قابل ندونسته باشنش؟ یه چیزی که به نظرش عجیب‌تر اومد ثبت شدن گروه خونی افراد جلوی اسامیشون بود. یادش نمیومد تا الان جایی استخدام شده باشه و علاوه‌بر تست اعتیاد، ازش گروه خونی خواسته باشن. با بیخیالی نوچی گفت و کاغذها رو مرتب سرجاشون برگردوند. باید لابه‌لای کتاب‌های کتابخونه رو می‌گشت. توی اکثر فیلم‌ها و سریال‌ها یا یه در مخفی پشت کتابخونه کار می‌ذارن یا یه جعبه‌ی مخفی به شکل کتاب وجود داره که توش پر از اطلاعات و اشیاهای مهمه. مشغول گشتن بین یه عالمه کتاب شد و هنوز یه قفسه رو کامل چک نکرده بود که با شنیدن صدای فیس‌فیس آشنا و منفوری از پشت سرش، تمام موهای بدنش مورمور شد. قطعا مزخرف‌ترین صدا بعد از زنگ آلارم ساعتش، صدای این فیس‌فیس لعنتیه!
+ نه... خواهش می‌کنم... بلک نباش...
اصلا دلش نمی‌خواست پشت سرش رو نگاه کنه و با این واقعیت مخوف روبه‌رو بشه، اما مگه چاره‌ی دیگه‌ای هم داشت؟ اون مار مشکی ترسناک حدود یه متر از روی زمین بلند شده بود و با مردمک‌های مشکیش توی حالت حمله خیره‌ی جونگ‌کوک بود. صورتش به حالت گریه درومد و با صدایی که از حرص دورگه شده بود، از لای دندون‌هاش خطاب به اون مار غرید:

Livid Heart🖤🚬 | VkookWhere stories live. Discover now