|خونه‌ی دوم|

258 77 20
                                    

کتاب رو ورق زد و در حالی که از این دنیا کنده شده بود، متن کتاب رو با تمام روحش زمزمه کرد:

"-تو در این دنیا اضافه بودی، لیام. امیدوار بودم این رو درک کنی اما اشک روی گونه‌هات این رو نمی‌گن.

لیام با بهت به مادرش زل زد. احساس شکست تمام دنیایش را به هم ریخت. او واقعاً اضافی بود؟ قطره‌ی اشک دیگری گونه‌ی رنگ پریده‌ی پسر را براق کرد.

-چرا؟

تنها سوالی که از مادر کرد. چرا؟"

با صدای زنگ گوشیش، نگاهش رو از صفحه‌ی کتاب گرفت. سهون بود. اخم‌هاش رو در هم کشید.

-بله، سهونی؟

-بک، پاشو بیا خونه‌ی چان اینا. همه‌مون اینجاییم.

-همه‌تون؟

بکهیون با شک پرسید.

-آ... آره. من و چان.

-باشه.

تماس رو قطع کرد. نگاه حسرت باری به کتاب انداخت.
چقدر دلش می‌خواست بقیه‌ی داستان رو بخونه. نگاه آخری به جلد کتاب انداخت.
"شاید هیچ کجا خانه‌ی من نیست".
اسم کتاب روحش رو خراش می‌داد.

آهی کشید و از روی تخت بلند شد. لباس‌های راحتیش رو با تیشرت قرمز لانگ و شلوار طوسی رنگی عوض کرد.
زیر لب آهنگی رو آروم زمزمه می‌کرد. موهاش رو روی پیشونیش ریخت و بعد صافشون کرد. مطمئن شد تو جیب شلوارش آب نبات چوبی داشته باشه و بعد از خونه خارج شد.
دمپایی‌ لاانگشتی مشکیش رو به پا کرد و سلانه سلانه به سمت خونه‌ی چان رفت.

دستش رو روی زنگ در گذاشت و چند بار پشت سر هم فشارش داد.
در باز شد. همه‌شون می‌دونستن بکهیون اینطوری، تا مرز سوزوندن زنگ در، زنگ می‌زنه.
در حیاط رو هل داد و وارد خونه شد. هوا حسابی گرم بود و دونه‌های عرقی که تازه داشتن روی کمرش شکل می‌گرفتن، باعث شد با عجله به سمت در ورودی خونه بره تا بیشتر از این عرق نکنه.

-من اومدم.

با صدای بلندی حضورش رو اعلام کرد.

-بیا بالا.

صدای سهون بود. از پله‌ها بالا رفت و دم در اتاق چان ایستاد. در باز بود.

-زود باش بیا تو و در رو ببند.

سهون با هیجانی که برای بک عجیب بود، گفت و با چشم‌هاش به در اشاره کرد.
بکهیون با ابروهای بالا رفته‌ وارد اتاق شد و در رو بست.
نگاهش به نامجون افتاد. ناخودآگاه اخم کرد.

-من گفتم بیاد.

چانیول سریع گفت.
بکهیون شونه‌ای بالا انداخت.

-چیزی نپرسیدم. خب، چرا گفتی بیام؟

قسمت اول جمله‌ش رو به چان گفت و سوالش رو از سهون پرسید.

『𝐌𝐚𝐲𝐛𝐞 𝐘𝐨𝐮 𝐀𝐫𝐞 𝐌𝐲 𝐇𝐨𝐦𝐞』Where stories live. Discover now