|خونه‌ی اول|

567 79 31
                                    

آبنبات چوبی رو توی دهنش چرخوند و همون‌طور که به روبروش خیره شده بود، به زخم کوچیک روی گونه‌ش دستی کشید. فرار کرده بود.
از اون خونه به کوچه فرار کرده بود، چون جایی رو نداشت که حس کنه می‌تونه بی هیچ دغدغه‌ای اونجا بمونه. به خونه‌ی چانیول و سهون فکر کرد. نه... نمی‌شد که هر دفعه بره اونجا.

پای راستش رو روی زمین کشید و سنگ کوچکی توجهش رو جلب کرد. به سنگ ضربه زد و با چشم‌هایی تیره مسیر سنگ رو دنبال کرد. توی تاریکی گم شد.
آبنبات آبی رنگ رو از دهنش بیرون آورد. همیشه طعم بلوبری رو ترجیح می‌داد. مطمئن بود زبونش آبی شده. آبی رنگ مورد علاقه‌ی بکهیون بود، پس مشکلی نداشت زبونش به جای قرمز، آبی بشه.

نگاهش رو به انتهای کوچه دوخت. باید می‌رفت خونه. اون هم دیگه آروم شده بود. مشکلی پیش نمی‌اومد.
چند قدم بیشتر برنداشته بود که کسی صداش زد.

-بک؟

نگاه تیره و خالیش به سمت پسر بلند قد چرخید. هر وقت اون باعث می‌شد بک آسیب ببینه، نگاهش همین‌قدر سرد و بی حس میشد. پسر بلند قد فهمید.

-دوباره؟

بکهیون جوابش رو نداد. فقط به راه رفتن ادامه داد. خسته شده بود.

-بک.

دوباره صداش زد و دوباره جوابی نگرفت.
از کنار پسر بلند قد گذشت و از قصد تنه‌ی آرومی بهش زد.

-وانمود نکن برات مهمه، هیونگ.

و بی هیچ حرف دیگه‌ای در خونه رو باز کرد و وارد شد. نگاه پر از زخم نامجون رو ندید.
نامجون دستی توی موهاش کشید. نمی‌دونست دیگه باید چیکار کنه که بک بیخیال اون گذشته‌ی لعنتی بشه. التماس کرده بود، صد بار شفاهی ازش معذرت خواهی کرده بود و هر حرکتش نشان از پشیمونی داشت اما انگار بکهیون هیچ کدوم رو نه می‌دید و نه می‌شنید.
°°°°°

همون‌طور که حدس زده بود، همه چیز آروم بود. خونه خلوت و ساکت بود.
اون هم توی اتاقش بود. پاورچین پاورچین به سمت اتاقش رفت. حوصله‌ی یه درامای دیگه رو نداشت و حتی دلش نمی‌خواست ریخت اون مرتیکه رو ببینه.
خودش رو روی تخت انداخت.

چرا اون نامجون لعنتی باید توی اون وضع می‌دیدش؟ درسته که همه‌شون از مشکلات بک خبر داشتن، اما اینطور نبود که بخواد این چهره‌ی پر از بدبختی و بی پناهش رو ببینن.
آبریزش بینی داشت و این یعنی بغضش زیادی بزرگ شده بود.

فین فینی کرد و جلوی اشک‌هاش رو گرفت. مقصر تمام این بدبختی‌ها کی بود؟ مثل هر دفعه داشت دنبال مقصر می‌گشت.
مقصر دونستن چه فایده‌ای داشت؟
صدای پیامک گوشیش افکارش رو پراکنده کرد.
دوباره فین فین کرد و بینیش رو بالا کشید.
سهون توی گروه پیام داده بود.

"بک. حالت خوبه؟ نامجون هیونگ گفت دیدت."

لعنتی به نامجون فرستاد.

『𝐌𝐚𝐲𝐛𝐞 𝐘𝐨𝐮 𝐀𝐫𝐞 𝐌𝐲 𝐇𝐨𝐦𝐞』Where stories live. Discover now