نگاه بی قرار بک بی خبر از اینکه چه اتفاقات و تصمیماتی توی اون اتاق در حال وقوع بود، سمت در اتاق رئیسش میچرخید، جایی که چانیول اونجا بود و بی شک حتی خوابش رو هم نمیدید که در آینده، قلبش چقدر به خرد شدن نزدیک میشد.
از یک طرف هم منتظر جونگکوک بود. اون پسر باهاش تماس گرفته بود تا به اونجا بره و بکهیون هنوز فرصت نکرده بود به تهیونگ چیزی بگه.
دستهاش جوری که انگار عادت کرده بودن، بدون هیچ توقعی از ذهن شلوغش مشغول کار بودن و این پوئن مثبتی بود برای بکهیونی که تمرکز کافی نداشت.دوباره به تهیونگ نگاه کرد. هد بند مشکی رنگی که روی پیشونیش بسته بود تا موهای مزاحمش رو کنار بزنه، چند برابر به جذابیتش افزوده بود. بکهیون دقت کرده بود که تهیونگ فقط موقع کار از هد بند استفاده میکنه. باید بهش گوشزد میکرد که در مواقع عادی هم ازش استفاده کنه.
اون شب تهیونگ لباس فرمش رو نپوشیده بود و اون پیرهن ساتن قرمز باعث شده بود نگاه تمام افرادی که توی اون بار بودن، حتی یک بار، درگیر اون پسر بشه.
تمام حواس پسر سرخپوش در بند کارش بود و حتی لحظهای نگاه منتظر بک رو شکار نکرده بود.با خستگی، آخرین نوشیدنیای که سفارش گرفته بود رو جلوی مشتری گذاشت و دستی روی پیشونی رنگ پریده و کمی داغش کشید.
اون شب با توجه به اینکه وسط هفته بود، شلوغ بود و حجم کار نسبت به بقیهی مواقع بیشتر بود.
قدمهای شلش رو به سمت تهیونگ برداشت.-ته.
نگاه تهیونگ از لیوانی که دستش بود کنده شد و با لبخند جذابی هومی گفت.
-جونگکوک داره میاد اینجا.
بدون مقدمه چینی گفت و واکنش تهیونگ تنها از کار افتادن دستهاش بود.
چشمهاش برای لحظهای مات شدن و این از نگاه تیز بک دور نموند.
دستهای استخونی پسر بدون اینکه چیزی به روی خودشون بیارن، دوباره فعالیتشون رو از سر گرفتن.
تهیونگ توی کنترل کردن احساسات بی موقعش تا حدودی موفق بود. حس میکرد چیزی درون قلبش بالا و پایین میشه و میچرخه. هنوز هم با شنیدن اسم جونگکوک دلش فرو میریخت.
واقعیت مثل سیلی سوزانندهای اون رو به خودش آورد. تهیونگ هرگز قصد نداشت جونگکوک رو فراموش کنه، فقط میخواست برای مدتی ذهنش رو از یاد اون پسر دور نگه داره و حالا هر چیزی که به جونگکوک مربوط میشد، با تأثیری که چند برابر نافذتر بود دوباره به قلب پسر که جایگاه اصلیش بود، برگشت و نفس تهیونگ رو برای چند ثانیه تنگ کرد.احساس فرسودگی داشت. ذهن خسته و ناتوان، زندگی هر کسی رو مختل میکرد و فقط خود تهیونگ میدونست چقدر خستهست از اون همه درگیری روحی و ذهنی.
نفسی که از حلقش بیرون رفت بوی عجز میداد و عجیب بود که بکهیون تمام وجود پسر مقابلش رو مثل کتابی که بارها و بارها خونده بود، از بر بود و درک میکرد.

YOU ARE READING
『𝐌𝐚𝐲𝐛𝐞 𝐘𝐨𝐮 𝐀𝐫𝐞 𝐌𝐲 𝐇𝐨𝐦𝐞』
Fanfiction«زندگی دو دوست که از مدتها پیش به هم گره خورده. بکهیونی که عاشق چانیوله و چانیولی که از عشق به همجنس فراریه. اما این فقط ظاهر قضیه است و کی واقعا از دل چان خبر داره؟ » «تهیونگی که جئون جونگکوک رو میپرسته و جونگکوکی که اون رو فقط یک مزاحم میبینه...