|خونه‌ی چهل و هفتم|

199 82 68
                                    

خاکستری... رنگی بین سیاه و سفید، خنثی و بی‌حس، متعادل و شاید بی‌هویت‌، بدون القای حسی خاص.
رنگ خاکستری همه جا رو فرا گرفته بود.
آسمون، دریا و قلب بکهیون رو.
هوای بوسان ابری بود. پسر بارتندر تنها کنار دریای مواج ایستاده بود و هوای سرد رو به ریه‌هاش راه می‌داد.
دیروز همراه با مینگیو و شی وو به اینجا اومده بودن. پدر و پسر تصمیم گرفته بودن توی خونه بمونن، در حالی که بک هوس دیدن دریا رو داشت.
مسافت خونه‌ای که توش مستقر شده بود تا دریا، طولانی‌ نبود اما کم‌ هم نبود. بنابراین، ساق پاش کمی درد می‌کرد.

خونه‌ای که قرار بود مدتی رو توش بگذرونه، متعلق به مادر مینگیو بود و بک واقعاً از اون مرد ممنون بود.
نفسش رو محکم بیرون داد و به بخار سفید رنگی که با تصویر دریا ترکیب شد، زل زد.
دلش برای چانیول تنگ شده بود، برای شنیدن صداش، دیدن چشم‌های درشتش، حس کردن گرمای حضورش. اما خیلی وقت بود که از دیدن اون مرد محروم شده بود. زمان زیادی از آخرین باری که چان رو دیده بود، می‌گذشت.
تقریباً یک ماه؟ دیگه نمی‌دونست. نمی‌خواست حساب کنه چند روزه که اون مرد بی رحم رو ندیده.

موج خروشانی خودش رو به صخره کوبید و هم زمان اشک داغی روی گونه‌ی بکهیون روان شد.
هر زمان که به چان فکر می‌کرد، قفسه سینه‌اش تنگ می‌شد و حس سرما روی کل بدنش سایه می‌انداخت.
خودش هم نمی‌دونست باید با زندگیش چه کار کنه. امکان داشت تا ابد فرار کنه؟ توانایی‌اش رو داشت؟ می‌تونست پا روی دلش بذاره و دیگه هرگز چانیول رو نبینه؟
موج‌ها خروشان‌تر می‌شدن و اشک‌های بک با شدت بیشتری روی گونه‌های سردش، ردهای داغی به جا می‌ذاشتن.
حالش از وضعیت فعلیش به هم می‌خورد. خسته شده بود و تازه فقط دو روز گذشته بود.

هر لحظه، به غیر از دغدغه‌هایی که داشت، به حرف‌های تلخ سوهیون هم فکر می‌کرد و دردی که روی دلش بود سنگین و سنگین‌تر می‌شد. سرنوشت غمناک و ناگواری که زندگی مادرش رو دستخوش اون تغییرات زشت کرده بود، حالا سراغ خودش اومده بود.
از همون اول نباید به چان دل می‌بست. حق با سوهیون بود. مقصر تمام بدبختی‌های خودش و مادرش، فقط و فقط خودش بود.
باید جلوی اون عشق مخرب رو می‌گرفت‌‌. باید از ریشه می‌سوزوندش. اگر اون کار رو کرده بود، الان همچین وضعی نداشت‌.
اگر عشق به پارک چانیول وجود نداشت، خیلی قبل‌تر فرار می‌کرد و یه جایی گم و گور می‌شد.

دوباره و دوباره خودش رو سرزنش کرد. حملات ذهنش تا وقتی که صدای موبایلش رو شنید، ادامه داشتن.
موبایل مشکی رنگی رو که مینگیو بهش داده بود، از جیبش بیرون کشید.
قبل از اینکه جواب بده، نفس عمیقی کشید.

-بله؟

-هوا داره تاریک میشه، بک. بیام دنبالت؟

مینگیو مثل همیشه مهربون و خونگرم بود.
لبخند ناخواسته‌ای روی لب‌های بک نقش بست.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: 5 days ago ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

『𝐌𝐚𝐲𝐛𝐞 𝐘𝐨𝐮 𝐀𝐫𝐞 𝐌𝐲 𝐇𝐨𝐦𝐞』Where stories live. Discover now