-من آدم ضعیفی نیستم، ته. اما گاهی اوقات... خسته میشم. واقعاً خسته میشم. اون از برادرم که برای شکنجه دادنم، ثانیهای رو هدر نمیده، اون از چانیول که با هر حرکتش توی قلبم خنجر میزنه و بدتر از همه خودمم که انقدر راحت از همه چیز ضربه میخورم.
با شنیدن کلمهی "برادر" کنجکاوی توی وجود تهیونگ دوید. بالاخره داشت لب باز میکرد تا از زندگیش برای تهیونگ بگه.
-برادر؟
بکهیون چند لحظه سکوت اختیار کرد. انگار داشت موقعیت رو سبک و سنگین میکرد. به تهیونگ اعتماد داشت. اگه تا به حال چیزی راجع به زندگیش نگفته بود، به این دلیل بود که فرصتی پیش نیومده بود. الان زمان خوبی برای گفتن بود، نه؟
تمام زندگیش از جلوی چشمهاش رد شد. زمان مناسبی بود برای اینکه از همه چیز برای تهیونگ بگه.-یه برادر بزرگتر دارم. بیون سوهیون. مادرهامون یکی نبودن.
آهی کشید و قلپی از آبجویی که کم کم داشت رو به گرما میرفت، نوشید.
-منم یه زمانی زندگی خوبی داشتم. اون موقع که مامان و بابا زنده بودن. وقتی که بچه بودم سوهیون زیاد کاری به کارم نداشت. یه خونهی جدا داشت و زیاد بهمون سر نمیزد. اذیتم نمیکرد. کلاً وجودم رو نادیده میگرفت. اما برام مهم نبود. همه چیز خوب بود تا وقتی که یه روز مامان حالش بد شد. با هم رفتیم بیمارستان. تشخیص دکتر تومور مغزی بود. از اون روز زندگیم جهنم شد. دکتر میگفت باید زودتر میبردیمش بیمارستان. میگفت سرطانش در مرحلهی آخر قرار داره. بعضی وقتها میدیدم که سردرد و تهوع داره، میدیدم که حافظهاش مشکل پیدا کرده، همهی اینها رو میدیدم اما هر وقت بهش میگفتم باید بره دکتر فقط میخندید و میگفت قرص خورده و به زودی بهتر میشه. منم بچه بودم، فقط پونزده سالم بود، نمیفهمیدم. سوهیون بعد از اینکه فهمید، بیشتر میاومد خونه. عصبی و مضطرب بود. بابا هم حال خوبی نداشت. بیماری قلبی داشت و با وضعی که مامان داشت حال اون هم روز به روز بدتر میشد.
با یادآوری روزهای سخت و کابوسواری که در گذشته گذرونده بود، برای لحظهای نفسش بند اومد. اشکی که از گوشهی چشمش جاری شده بود رو، پاک کرد و به نگاه براق از اشک تهیونگ چشم دوخت.
-روزهای سختی رو میگذروندم. هم به خاطر مامان، هم به خاطر بابا. یه روز... یه روز که از مدرسه برمیگشتم دم در خونهامون یه آمبولانس دیدم. سوهیون رو دیدم که دم در ایستاده و حسابی آشفتهست. رفتم پیشش که ازش بپرسم چه اتفاقی افتاده اما قبل از اینکه چیزی بپرسم مامان رو دیدم که روی یه برانکارده. ملحفهی سفیدی روش کشیده بودن. مرده بود. چون بیماریش پیشرفت کرده بود کاری از دست دکترها برنمیاومد، برای همین توی خونه میموند، داروهاش رو مصرف میکرد و فقط برای شیمی درمانیهای بی اثر میرفت بیمارستان. خودش میدونست آخر راهشه برای همین از بیمارستان رفتن سر باز زد و آخرش هم توی خونه...
اون روز مقدمهی زندگی سیاه من شد. توی مراسم مامان، بابا حالش بد شد. عاشق مامان بود. براش میمرد. اوضاع قلبش داغون شده بود. همون روز سکته کرد و زندگی من سیاهتر از قبل شد. به فاصلهی دو روز پدرم رو هم از دست دادم. حتی نمیخوام به روزهایی که بعدش گذروندم فکر کنم. چانیول و سهون توی همهی این مدت کنارم بودن، هوام رو داشتن و نمیذاشتن تنها بمونم. اگه اونها نبودن، الان بکهیونی وجود نداشت. بعد از مرگ بابا، سوهیون برگشت خونه تا با من زندگی کنه. میگفت نمیتونی تنهایی زندگی کنی. اون موقع نمیدونستم چقدر ازم متنفره. نمیدونستم چقدر روانی و دیوونهست. تا یک سال بعد از مرگ مامان و بابا باهام کاری نداشت اما میدیدم که روز به روز عصبیتر میشه. حرفهای زشت و خشنی که بهم میزد تبدیل به کتک و تنبیه شد. حالا بعد از این همه سال، هنوز که هنوزه شکنجهگر منه.

YOU ARE READING
『𝐌𝐚𝐲𝐛𝐞 𝐘𝐨𝐮 𝐀𝐫𝐞 𝐌𝐲 𝐇𝐨𝐦𝐞』
Hayran Kurgu«زندگی دو دوست که از مدتها پیش به هم گره خورده. بکهیونی که عاشق چانیوله و چانیولی که از عشق به همجنس فراریه. اما این فقط ظاهر قضیه است و کی واقعا از دل چان خبر داره؟ » «تهیونگی که جئون جونگکوک رو میپرسته و جونگکوکی که اون رو فقط یک مزاحم میبینه...