انتظار داشتن.
امید و توقع.
رویابافی.اینها کلماتی بودن که در عین اینکه شاید حس خوبی رو القا میکردن، باعث تلخ شدن زندگی میشدن.
کام تهیونگ به خاطر امید و انتظار تلخ بود. قلبش از همیشه کندتر میتپید، چون توی رویاهاش خودش رو با جونگکوک دیده بود.
اما هیچ چیز واقعی نبود.زمانی که اون پسر بهش پیامکی با این محتوا که میخواد باهاش صحبت کنه داده بود، سرعت تپش قلب تهیونگ کمی بیشتر شد.
اما سعی کرد اون کلمات رو به ذهنش راه نده. تمام تلاشش رو کرد تا دوباره توی دام امید، انتظار و رویا گیر نکنه.نفسش به شکل آهی سرد از بین لبهاش خارج شد. زیر لب آهنگی رو زمزمه میکرد تا حواس خودش رو پرت کنه.
لباس فرمش رو پوشیده بود و به درخواست مینگی چند ساعت زودتر کارش رو شروع کرده بود. مینگی بارها این رو ازش خواسته بود و تهیونگ هم هرگز رد نکرده بود.
هد بندش رو محکمتر کرد و سرش رو بالا آورد تا ببینه کی جلوی کانتر ایستاده.-ببخشید.
پسر مو بلوندی رو روبروی خودش دید. تا به حال ندیده بودش. جثهاش تقریباً کوچیک بود. پوست صاف و سفیدی داشت و چیزی که توی صورت اون پسر جلب توجه میکرد، چشمهای درشت و زیباش بود.
پسر لبخندی زد و تهیونگ میتونست قسم بخوره، چیزی توی چشمهاش درخشید.
تهیونگ گلوش رو صاف کرد و نگاه مستقیمش رو از پسر جدا کرد. تمام مدتی که بهش خیره بود، کاملاً غیر ارادی اخم کرده بود.-بله؟
-میخوام برم پیش آقای سونگ. اتاقشون کجاست؟
همون لحظه یه مشتری تهیونگ رو صدا کرد. با دستش به طرف اتاق مینگی اشاره کرد و با لبخندی که اون پسر رو متعجب کرد به طرف مشتری رفت تا سفارشش رو بگیره.
حق داشت از اون لبخند تعجب کنه، چون موقعی که به خودش خیره بود، فقط اخم داشت.
شونهای بالا انداخت. اهمیتی نداشت.به طرفی که اون پسر اشاره کرده بود، رفت.
دوتا در دید. سردرگم به درها نگاه کرد. یعنی باید حدس میزد کدوم اتاق مدیره؟ لب پایینش رو توی دهنش کشید و غرق در فکر دستش رو بالا برد تا در یکی از اتاقها رو بزنه.
با نشنیدن جوابی از اون سمت در، فهمید اشتباه کرده.
این بار در دیگه رو انتخاب کرد و زمانی که صدای بمی "بفرمایید" گفت، وارد اتاق شد.چند متر اون طرفتر، تهیونگی بود که هم به مشتریها سرویس میداد، هم با کنجکاوی به سمت اتاق مینگی نگاه میکرد.
حدس میزد اون پسر نیروی جدید باشه. بالاخره غر زدنش به مینگی جواب داده بود.
چند وقتی بود که مدام به اون پسر گله میکرد دوتایی با بکهیون از پس مشتریها برنمیان و بکهیون هم فقط ملاحظه میکرد و چیزی نمیگفت.
شخصیت قویای داشت و تهیونگ این رو خوب میدونست.اولش مینگی زیاد مایل نبود و با گفتن اینکه تهیونگ یک زمانی تک و تنها اون قسمت از بار رو اداره میکرد، سعی در راضی کردن تهیونگ داشت. به هر حال آموزش کارمند جدید و اعتماد به تواناییهاش پروسهی زمان بری بود.
اما خب تهیونگ کوتاه نیومده بود. اون موقع که تنهایی قادر به انجام همهی کارها بود، مینگی تازه بار رو از پدرش به ارث برده بود و به خاطر تغییری که ایجاد کرده بود، مشتریهاشون کمتر شده بودن.
اون پسر ریسک بزرگی کرده بود. یه بار معمولی رو تبدیل به گی بار کرد اما به خاطر هوش اقتصادی بالاش، طولی نکشید که تعداد مشتریهاشون نسبت به قبل چند برابر شد.
YOU ARE READING
『𝐌𝐚𝐲𝐛𝐞 𝐘𝐨𝐮 𝐀𝐫𝐞 𝐌𝐲 𝐇𝐨𝐦𝐞』
Fanfiction«زندگی دو دوست که از مدتها پیش به هم گره خورده. بکهیونی که عاشق چانیوله و چانیولی که از عشق به همجنس فراریه. اما این فقط ظاهر قضیه است و کی واقعا از دل چان خبر داره؟ » «تهیونگی که جئون جونگکوک رو میپرسته و جونگکوکی که اون رو فقط یک مزاحم میبینه...