|خونه‌ی بیست و دوم|

258 65 94
                                    

چشم‌هاش رو به سقف اتاق چان خشک شده بودن. مطمئناً رنگ سقف اتاق خودش با رنگ سقف این اتاق هیچ تفاوتی نداشت. هر دو سفید بودن. کاملاً سفید.
اما آرامشی که در این اتاق، اون هم فقط با زل زدن به سقف اتاق پارک چانیول به دست می‌آورد بی شک رنگ متفاوتی داشت. از همون اول هم مقایسه‌ی مسخره‌ای بود. موضوع سقف اتاق و رنگش نبود. موضوع صاحب اتاق بود که به اون فضا روح داده بود.
مطمئن بود پارک چانیول به جهنم هم رنگ سفید می‌پاشید و رنگ و بوی بهشت رو بهش می‌داد، درست مثل زندگی برزخ گونه‌ی خودش که در کنار این پسر پر از رز سفید بود.

در اتاق باز شد و چانیول با دو لیوان آبمیوه برگشت. ناخودآگاه لبخند کم جونی روی لبش نشست که توجه چان رو جلب کرد.

-به چی می‌خندی؟ پاشو آب پرتقال بخور.

چانیول گفت و منتظر به پسر خیره شد. بک نیشخندی زد و بلافاصله روی تخت نشست. پاهاش رو زیر باسنش جمع کرد و دست‌های سفیدش رو دراز کرد تا لیوان رو بگیره.
لیوان خنک آبمیوه توی دست‌هاش گذاشته شد و لرز خفیفی توی تنش نشست. تکه های یخ توی مایع شناور بودن و قطرات آب روی بدنه‌ی لیوان دست پسر رو خیس کرد.

-چرا انقدر یخ ریختی توش؟

چان اخمی کرد و قلپ بزرگی از لیوان نوشید. شونه‌ای بالا انداخت.

-نظرت چیه به جای غر زدن فقط تشکر کنی؟ چرا اومدی اینجا؟ کاری داشتی؟

چان تند تند، پشت سر هم صحبت می‌کرد و فرصت حرف زدن رو به پسر نمی‌داد. نگاه بک به پسر بزرگ‌تر خالی و بی حس بود. با قیافه‌ای کاملاً بی حالت، لیوان رو روی میز بغل تخت گذاشت. دست به سینه نشست و با همون نگاه تو خالی اخم رو مهمون چهره‌اش کرد.

-می‌دونی چند روزه همدیگه رو ندیدیم؟ دلت برای من تنگ نشده بود؟

ابروهای چان بالا پریدن و پوزخندی زد. لیوانش رو کنار لیوان بک گذاشت و گفت:

-اتفاقاً این چند روز که ریختت رو ندیدم خیلی خوب بود. 

دهن بک با بهت باز موند. می‌دونست داره دروغ میگه و شخصیت چانیول همیشه همینطوریه. اینکه دلتنگیش رو، هر چند بزرگ و عذاب آور، پنهان می‌کنه. اما... گوشه‌ی قلبش ترک خورد. یه ترک کوچولو.
لب‌های سرخش کمی لرزیدن و نگاهش رو از پسر گرفت.
پشت بهش روی تخت خوابید.

-پس صورتم رو اینوری می‌ذارم که یه وقت ریختم رو نبینی.

با غصه گفت و پاهاش رو توی شکمش جمع کرد.
نباید می‌موند. باید قهر می‌کرد‌‌. اما چانیول اهل منت کشی نبود. پس، ترجیح داد ناراحتیش رو اینطوری ابراز کنه. هر چند که می‌دونست بی فایده‌ست.

لب‌های چان به لبخند کوچیکی از هم باز شدن‌. بانمک بود. برای بار هزارم به خودش اعتراف کرد که بک بانمک و دوست داشتنی‌ترین موجود زندگیشه. احتمالاً اگر یک بچه گربه داشت، حسی که به اون موجود کیوت و بک داشت، یک حس کاملاً مشابه بود.

『𝐌𝐚𝐲𝐛𝐞 𝐘𝐨𝐮 𝐀𝐫𝐞 𝐌𝐲 𝐇𝐨𝐦𝐞』Where stories live. Discover now