|خونه‌ی هجدهم|

208 58 61
                                    

در حال بررسی ورقه و اسناد مهمی بود که تقه‌ای به در اتاقش خورد. چشم‌های خسته‌اش رو از اون نوشته‌های در هم گرفت و اجازه‌ی ورود داد. آقای جونگ بود‌‌. قدم‌های محکمش روی کف زمین طنین می‌انداخت. جلوی میزش که رسید تعظیم نود درجه‌ای کرد و تبلت بزرگی رو مقابل مرد قرار داد.
نگاه سوهیون خسته و بی حال بود‌. به تصویر بی کیفیتی که جلوی چشم‌هاش بود، خیره شد، چند لحظه‌ی طولانی، بدون اینکه پلک بزنه.
برادرش بود، در حالی که چهره‌اش پر از آرامش بود سرش رو روی شونه‌ی پسر دیگه‌ای گذاشته بود و جمله‌ای که زیر عکس نوشته شده بود جوری بود که به مخاطب این حس رو می‌داد که اون دو نفر با هم توی رابطه‌ان‌‌.

نگاه از چهره‌ی پسر غریبه گرفت و دوباره به بکهیون زل زد. تصویر مقابلش جدید بود. لبخند کمرنگی به صورت بک طراوت بخشیده بود.
توی اون عکس بکهیونِ شادابی رو می‌دید که با کسی که همیشه می‌دید فرق داشت. حس کسی رو داشت که گل پژمرده‌ای رو پرورش داده و حالا برای اولین بار داشت جلوه‌ای از شادابی و زندگی رو توی اون گل می‌دید.
برای چشم‌های غمزده‌ی بک، نمی‌تونست کسی رو سرزنش کنه. سوهیون چهره‌ی دلمرده و بدون لبخند بکهیون رو بیشتر دوست داشت. ترجیح می‌داد توی چشم‌هاش به جای برق زندگی، برق اشک رو ببینه. اما حس قدیمی و دلتنگی‌ای که سراغش اومد و ذهنش رو شکار کرد کاملاً غیر قابل پیش‌بینی بود، چون با سرانگشت برای لحظه‌ی کوتاهی صورت پسر رو لمس کرد و بلافاصله حالش از کاری که کرده بود، به هم خورد.
بالاخره چشم از عکس گرفت و نگاه سردش رو به منشی‌اش دوخت‌.

-خب؟

-قربان، این عکس رو امروز دیدم و برای نشون دادنش لحظه‌ای تعلل نکردم. فکر کردم باید بدونید.

پوزخند رعب آوری روی لبش نشست. نگاهش همچنان سرد و خشک بود‌‌. تبلت رو از جلوش برداشت و بدون هیچ ملایمتی به اون طرف میز پرتش کرد. تبلت لبه‌ی میز قرار گرفت و فقط کمی فشار لازم بود تا پخش زمین بشه.
چشم‌های منشی گرد شد و با بهت به رئیسش نگاه کرد. اینطور نبود که رئیس عجیبش رو نشناسه و می‌دونست اون مرد آدمی نیست که بشه تمام و کمال شناختش اما هنوز هم بعد از سال‌ها به خاطر کارهاش شوکه و غافلگیر می‌شد‌.

-خب که چی؟ حتی اگه عکسی ازش پخش بشه که با هزاران نفر خوابیده، برام مهم نیست. وقت من رو با این چیزا نگیر.

-قربان...

آقای جونگ با بهت اسم مرد رو به زبون آورد و سوهیون با همون چهره‌ی بی احساس که حالا رگه‌هایی از کلافگی در اون نمایان بود، شقیقه‌هاش رو مالید‌.

-گمون کردی چرا گذاشتم بک توی اون مکان نفرت انگیز کار کنه؟ فکر کردی می‌تونست بدون اجازه‌ی من این کار رو کنه؟ چون هیچکس اون رو نمی‌شناسه. کسی نمی‌دونه اون احمق کوچولو برادر منه‌. برای همین، برام مهم نیست چه غلطی داره می‌کنه. تا وقتی که دهنش رو باز نکنه و راجع به من اراجیف نگه، چیز دیگه‌ای برام اهمیت نداره.

『𝐌𝐚𝐲𝐛𝐞 𝐘𝐨𝐮 𝐀𝐫𝐞 𝐌𝐲 𝐇𝐨𝐦𝐞』Where stories live. Discover now