|خونه‌ی چهل و پنجم|

266 79 210
                                    

همون‌طور که به تهیونگ و جونگکوک هم گفته بود، تا جایی که تونست پیش اون‌ها موند و حالا که ساعت عدد هشت رو نشون می‌داد، توی تاکسی نشسته بود تا به خونه بره. 
کمی پیش با سهون صحبت کرده بود و ازش شنیده بود که چان با میون قرار داره.
بعد از شنیدن این خبر، حس اضطرابی که توی ذهنش غلیان می‌کرد به همراه حسادت و دلشکستگی، کل وجودش رو به آشوب کشیده بودن.

پس اون شب و اون بوسه برای چان هیچ معنایی نداشت، نه؟ وگرنه چه دلیلی برای دوری کردن از بک باید وجود داشته باشه؟
از بغض لعنتی‌ای که توی گلوش در حال شکل گرفتن بود، بیزار بود.
بغضی که با فکر کردن به سوهیون بزرگ‌تر می‌شد و بکهیون خوب می‌دونست امشب قراره طولانی باشه. حتی مطمئن بود که سرکار هم نمی‌تونه بره.

ذهنش درگیر همه چیز بود. قرار چان، تماس برادرش و حتی پایان غم‌انگیز کتابی که خونده بود.
به قدری احساس کلافگی می‌کرد که دلش می‌خواست در ماشین رو باز کنه و خودش رو به بیرون پرتاب کنه.
زمانی که روان به هم ریخته‌اش به آخرین حد از آشفتگی رسید، به موهاش چنگ زد و اجازه داد چشم‌هاش تر بشن.
نمی‌دونست چه مدت در حال کلنجار رفتن با خودش و ذهنش بود. با صدای راننده که اعلام کرد به مقصد رسیدن به خودش اومد و بعد از پرداخت کرایه از ماشین پیاده شد.

هر چقدر به خونه نزدیک‌تر می‌شد، درجه‌ی سرمای تنش بالاتر می‌رفت‌. لرز شدیدی به بدنش چیره شده بود و راه رفتن رو براش سخت‌تر می‌کرد.
صدای سرد و خشن سوهیون رو به یاد آورد. بهش دستور داده بود در اسرع وقت به خونه برگرده اما بک سرپیچی کرده بود. از لحن صدای مرد متوجه عصبانیتش شده بود و حالا با گوش نکردن به حرفش بی شک عصبانی‌تر بود.

بعد از طی کردن حیاط، در خونه رو باز کرد و وارد شد. همه جا تاریک بود. انگار کسی خونه نبود. اما بارتندر جوان خیلی خوب حضور رعب آور برادرش رو حس می‌کرد.
لب‌ پایینش رو گزید و کمرش رو کمی صاف کرد. حسی توی سرش فریاد می‌زد که برگرده و خودش هم به شدت خواستار فرار کردن بود اما بی فایده بود. بکهیون مثل شکاری بود که در هر صورت اسیر دام شکارچیش می‌شد.
صدای سوهیون رو از جایی غرق در تاریکی شنید.

-بالاخره اومدی؟ دیر کردی!

لحنش کماکان خشن و بی روح بود. بکهیون با ترس قدمی به جلو برداشت و سعی کرد جلوی نفوذ ترس به صداش رو بگیره.

-کار داشتم.

-اهمیتی نداره. مهم اینه که الان اینجایی.

عجیب بود اما حس می‌کرد حتی قلبش هم از ترس و وحشت در حال لرزیدنه. عرق سرد چندش آوری کل پوستش رو فرا گرفته بود و از تپش‌های محکم قلبش متنفر بود.

سوهیون با آرامش از روی مبل بلند شد و سیگاری آتش زد.
قبل از اینکه چیزی بگه، بک با عجله گفت:

『𝐌𝐚𝐲𝐛𝐞 𝐘𝐨𝐮 𝐀𝐫𝐞 𝐌𝐲 𝐇𝐨𝐦𝐞』Where stories live. Discover now