|خونه‌ی چهاردهم|

250 64 29
                                    

دستی به سر و روش کشید و به تهیونگ مضطرب نگاه کرد.

-خوبم؟

-آره، بک. صد دفعه پرسیدی. لعنتی کم کم دارم شک می‌کنم، نکنه تو می‌خوای مخش رو بزنی؟

بکهیون ریز خندید و مشتی به شونه‌ی پسر زد.

-تو‌ی جذابیت من که شکی نیست. اما نترس، مخش رو نمی‌زنم.

تهیونگ چیزی نگفت و به پسر اشاره کرد که وارد کافه بشه.
نفس عمیقی کشید، وسایلش رو محکم گرفت و در رو باز کرد.
تهیونگ بهش گفته بود جونگکوک معمولاً کجا می‌ایسته و قرار بود میزی رو که نزدیک اون پسر بود، انتخاب کنه.
نگاه کلی و سرسری‌ای به فضای کافه انداخت. دنج بود و به خاطر وجود گل و گیاه‌های مختلف سبز و سرزنده به نظر می‌رسید.
سعی کرد زیاد لفتش نده و به سمت میز مورد نظرش رفت.
نشست و وسایلش رو روی میز پهن کرد.
وسایل نقاشی. امیدوار بود گند نزنه.
پسری رو دید که با قدم‌های محکم و لبخند قشنگی به سمتش اومد.

-خوش اومدید. الان سفارش می‌دید؟

بک شناختش. همونی بود که توی اون استوری بود. پس جونگکوک این بود. تهیونگ حق داشت عاشقش بشه. جذاب بود و یه جورایی کیوت.

-ممنونم. بله. یه هات چاکلت با کیک توت فرنگی.

-چشم.

بکهیون متوجه نگاه کنجکاو اون پسر به وسایل روی میز شد و نیشخندش رو کنترل کرد. مثل اینکه نقشه‌اشون داشت می‌گرفت.
مرحله‌ی اول کنجکاو کردن بود.
دفتر رو باز کرد و به حرف‌های تهیونگ فکر کرد. باید از هر کوفتی که می‌دید و حس می‌کرد کشیدنش آسونه، نقاشی می‌کشید.

پوفی کشید و مداد رو برداشت. اولین چیزی که نظرش رو جلب کرد گلدون روی میز بود. شروع کرد. مسخره بود. هیچ چیز اون خطوط شبیه چیزی که توقع داشت پیش نرفت اما باز هم بهتر از انتظارش بود. یه جورایی یه چیز خاص از آب دراومد.
سوژه‌ی بعدی، پسری بود که قهوه می‌نوشید و سیگار می‌کشید. احتمالاً اعتماد به نفس بک خیلی بالا بود که می‌خواست از سوژه‌ی زنده نقاشی بکشه اما اون لحظه همچین چیزی براش فاقد اهمیت بود.
شروع کرد و به نظر خودش در کمال تعجب داشت خوب پیش می‌رفت. گویا واقعاً توی این زمینه یه چیزی حالیش بود. نکنه استعداد مخفی‌ای چیزی داشت؟
با ذوقی که توی رگ‌هاش دویده بود، توی نقاشی غرق شد.

-بفرمایید.

سرش رو بلند کرد. جونگکوک بود. سفارشش رو جلوش گذاشت. بکهیون با صدای آروم و مهربونی تشکر کرد.
جونگکوک بهش لبخند زد و به نقاشی اشاره کرد.

-راستش... کسایی که برای نقاشی کشیدن میان کافه خیلی انگشت شمارن. خوشحال شدم که شما نقاشی می‌کشید.

بکهیون با خجالت پشت گردنش رو خاروند و آروم خندید.

-تازه وارد این عرصه شدم. میشه گفت زیاد چیزی بلد نیستم.

『𝐌𝐚𝐲𝐛𝐞 𝐘𝐨𝐮 𝐀𝐫𝐞 𝐌𝐲 𝐇𝐨𝐦𝐞』Where stories live. Discover now