صدای گامهای آروم بک رو شنید که به طرف تخت میاومدن.
چشمهای پسر مو مشکی همچنان بسته بود.
و چند لحظه بعد حس کرد که بک کنارش روی تخت جا گرفته.-چیزی شده، چان؟
صدای لطیفش که کمی از زمزمه بلندتر بود، گوشهای چانیول رو نوازش کرد.
پلکهای سنگینش رو از هم باز کرد.
روز خسته کنندهای رو گذرونده بود. سر و کله زدن با شاگردهاش به کنار، بحث با آقای پارک تمام انرژی تنش رو به قهقرا برده بود.
اون مرد پیر مدتی بود که گیر داده بود چانیول جانشینش بشه و کاملاً مشخص بود که چانیول علاقهای به ریاست نداره، اون هم ریاست شرکت پدرش.شرکت آقای پارک یکی از بزرگترین شرکتهای طراحی لباس، مد و فشن بود.
چانیول از همون ابتدا، زمانی که به سن قانونی رسید، به پدرش فهموند که اون شرکت ذرهای براش اهمیت نداره.
اینکه از پدرش خوشش نمیاومد هم توی تصمیمش بی تاثیر نبود.
حالا، بعد از مدتها، آقای پارک با پیشنهادات بی سر و تهش، دست از سر پسرش برنمیداشت.و الان، اینجا بود. کنار بک. تنها منبع حقیقی آرامشش.
زمانی که از خونه بیرون زد، با اینکه هوا بارونی بود، قدم زدن رو برای کمی آروم شدن انتخاب کرده بود و حتی متوجه نشد کی جلوی خونهی بکهیون رسیده.
در هر صورت، این خواستهی قلبیش بود.
پس، از در حیاط بالا کشید، جلوی در ورودی خونه رمز رو وارد کرد و مستقیم به اتاق بکهیون پناه برد. خودش رو روی تخت پسر انداخته بود و صورتش رو توی بالش نرم بک فرو برده و از عطری که کمی محو به نظر میرسید، نفس کشیده بود.-چان؟
با صدای بکهیون به خودش اومد. زیادی غرق افکارش شده بود.
به سمت پسر برگشت و صورت قشنگش رو به چشمهاش هدیه داد.
اون لباس قرمز به طرز چشمگیری به بک میاومد. موهای تیرهاش یکم بلند شده بودن و لعنت بهش، خیلی بهش میاومد.-هوم؟
حتی حوصله نداشت صحبت کنه. کاش بکهیون فقط کنارش دراز میکشید و به روح خستهی پسر بزرگتر اجازه میداد عطرش رو با شدت و کیفیت بیشتری نسبت به رو بالشیش حس کنه.
آبنبات چوبی رو روی میز بغل تخت گذاشت، به هر حال قرار نبود بخورش.-پرسیدم چیزی شده؟
سوالش رو تکرار کرد. بکهیون متوجه شده بود که چانیول حال خوبی نداره و خیلی خسته به نظر میرسید.
دلش میخواست علت حال بد پسر رو واضح بدونه اما حس کرد پرسیدن سوالات جزئی توی این وضعیت فعلاً گزینهی خوبی نیست.-چیزی نشده. اگه دوست نداری اینجا باشم میرم.
لحن سرد پسر قلب بکهیون رو مچاله کرد. طبق معمول از راههای خشن وارد شد تا کنجکاوی بک رو خفه کنه.
چانیول میدونست که بکهیون این رو نمیخواست. میدونست بودنش توی این اتاق چقدر برای بکهیون اهمیت داره و بکهیون هم میدونست که چانیول همهی اینها رو خوب میدونه. پس، حق داشت کمی ناراحت بشه.
اخمی کرد، دستش رو بالا برد و مشت آرومی به سینهی چان زد.
YOU ARE READING
『𝐌𝐚𝐲𝐛𝐞 𝐘𝐨𝐮 𝐀𝐫𝐞 𝐌𝐲 𝐇𝐨𝐦𝐞』
Fanfiction«زندگی دو دوست که از مدتها پیش به هم گره خورده. بکهیونی که عاشق چانیوله و چانیولی که از عشق به همجنس فراریه. اما این فقط ظاهر قضیه است و کی واقعا از دل چان خبر داره؟ » «تهیونگی که جئون جونگکوک رو میپرسته و جونگکوکی که اون رو فقط یک مزاحم میبینه...