دستی به برگ گیاه کشید. یک بار کامل بررسیش کرد و وقتی که از سلامت گیاه مطمئن شد، لبخند بزرگی زد.
یه مدت کار کردن توی گل فروشی و سر و کله زدن با انواع و اقسام گل و گیاهها از پسر مو قهوهای یه متخصص ساخته بود.چرخی توی خونهی خالی زد. حالا که برادرش نبود و برای مدتی هم قرار نبود بیاد، حس بهتری داشت.
صدای موسیقی رو بلندتر کرد و روبروی آینه ایستاد. سعی کرد حرکات رقص سهون رو به یاد بیاره و طبق ریتم موزیک اون حرکات رو تقلید کرد.راستش، حقیقتی در مورد بک وجود داشت که چانیول و سهون نمیدونستن. درسته که بکهیون چیزی از رقص متوجه نمیشد، اما به این معنی نبود که پسر نمیرقصه. در واقع، از رقصیدن خوشش میومد.
نفس نفس زنان به خودش خیره شد. چتریهاش روی پیشونیش چسبیده بودن. با دست کنارشون زد و پیشونی خیسش رو با دستمالی پاک کرد.همونطور که به خودش خیره بود، به خاطرات و اتفاقات گذشته فکر کرد.
به دوستی طولانی مدتش با چانیول و سهون. به نامجونی که بعداً وارد دایرهی دوستیشون شد اما با اشتباهی که کرد بکهیون رو از خودش دلسرد کرد.
به اون زمان فکر کرد که متوجه شد از پارک چانیول خوشش میاد. از اون موقع خیلی زیاد نمیگذشت اما چون میدونست چان از بیخ و بن استریته و در درجهی شدیدتر مخالف همجنسگرایی، این راز رو درون خودش دفن کرده بود. احتمالاً هیچ کس، هرگز از این راز باخبر نمیشد.آهی کشید و دوباره و دوباره به چانیول فکر کرد.
بلند قد، چالهای تو دل برو، موهای مشکی، اخلاق محافظهکارانه، بعضی اوقات به شدت مودی، وفادار به دوستی و علاقمند به کمک کردن به دوستهاش در هر شرایطی.
اخلاقیات چان واقعاً ارزش دوست داشتن رو داشتن و با اینکه فقط یک سال از بک و دو سال از سهون بزرگتر بود، خودش رو موظف میدونست از اون دو نفر به نحو احسن مراقبت کنه.به سهون فکر کرد. پسر ۲۲ سالهای که در کنار دانشگاه علاقهش رو هم دنبال کرد. به حرف کسی گوش نکرد و راه خودش رو پیش گرفت و بکهیون چقدر به آزادیش غبطه میخورد.
و حالا، به بیون بکهیونی فکر میکرد که تمام عمرش توی چنگال بیون سوهیون زندانی بود.
برادری که برادر نبود. کسی که برای هر اتفاقی بک رو مقصر میدونست. کسی که تعادل روانی نداشت.
فکر کردن به سوهیون تمام حال خوبش رو از بین برد.
پوفی کشید. بهترین کار این بود که یه دوش آب گرم بگیره و بخوابه. حداقل خواب باعث میشد برای مدتی به این افکار بال و پر نده.
°°°°°-تو... توی لعنتی. باز تقلب کردی!
بکهیون با صدای بلندی رو به سهون فریاد کشید. اخمهاش در هم بودن و تند تند نفس میکشید.
سهون با بیخیالی شونهای بالا انداخت.-ثابت کن.
دهن بکهیون از پررویی پسر کوچکتر باز موند.
همونطور که اون دو نفر توی سر و کلهی هم میزدن، چانیول با بیخیالی روی زمین دراز کشید و ورقهای توی دست دو پسر رو با دقت تحلیل کرد.
نیشخندی زد و به محض اینکه حس کرد بحثشون تموم شده، چشمهاش رو بست و وانمود کرد داره استراحت میکنه.
YOU ARE READING
『𝐌𝐚𝐲𝐛𝐞 𝐘𝐨𝐮 𝐀𝐫𝐞 𝐌𝐲 𝐇𝐨𝐦𝐞』
Fanfic«زندگی دو دوست که از مدتها پیش به هم گره خورده. بکهیونی که عاشق چانیوله و چانیولی که از عشق به همجنس فراریه. اما این فقط ظاهر قضیه است و کی واقعا از دل چان خبر داره؟ » «تهیونگی که جئون جونگکوک رو میپرسته و جونگکوکی که اون رو فقط یک مزاحم میبینه...