"گاهی شرمندهی کسانی میشد که با وجود داشتن شور و شوق زندگی، زیر خاک خوابیدهاند... در حالی که او زندگی را بی ارزش میدانست و حسرت مردگان را به دل میکشید.
به ماهی مرده زل زده بود و شباهت عجیبی بین چشمان خود و آن چشمان بی روح و کدر دید.
داستان زندگی خود را از اولین روزی که به یاد داشت، در ذهن مرور کرد. پوزخند پر طعنهای لبهای خشک و پر از پوستهاش را کش آورد.-چه داستان مزخرفی!
تنها واکنش او به سرگذشت خودش، این جمله بود. با خود فکر کرد کسی مایل به شنیدن یا خواندن خاطرات مملو از زخمش نیست. پس چرا دفتر خاطرات داشت؟ چرا مینوشت وقتی کسی قرار نبود قصهی کسل کننده و ملال آور او را بخواند؟ از خودش، از زندگی و از خدا بیزار بود. او برای این دنیا و این دنیا برای او نبود!"
کتاب رو بست و آهی کشید. این کتاب مثل یه وزنهی سنگین روی دوشش بود، مثل یه وظیفه که نمیتونست از زیرش فرار کنه.
باید میخوندش، تمام وجودش این رو طلب میکرد اما هر خط از این کتاب حالش رو بد میکرد.پوفی کشید و از روی تخت بلند شد. به آشپزخونه رفت تا قهوه درست کنه بلکه از رخوتی که توی تنش نشسته بود کمی جدا بشه.
زمانی که بوی قهوه توی خونه پیچید، لبخند محوی زد و به طرف پنجره رفت تا همزمان از قهوه و منظرهی بارون لذت ببره.
موبایلش رو کنارش گذاشت و ماگ پر از قهوه رو به لبهاش نزدیک کرد.
از طعم شیرین قهوه، پلکهاش با حس خوب روی هم افتادن.بارون میبارید و بکهیون غرق خاطرات بود.
ناخودآگاه به برادرش فکر کرد. اون همیشه عجیب، بی رحم و غیر قابل پیشبینی بود.
نهایت ترس بکهیون توی سوهیون خلاصه میشد.
با صدای زنگ گوشیش، از دنیای خاطراتش به بیرون پرت شد و به سرعت به واقعیت برگشت.
نم اشک رو توی چشمهاش حس کرد و به حال خودش تأسف خورد.
چانیول بود.
لبخندی که صورتش رو باز کرد، کاملاً غیر ارادی بود.-بله، چان؟
از گرفتگی صداش تعجب کرد. گلوش رو صاف کرد و قلپی از قهوه نوشید.
چند لحظه سکوت و بعد چانیول گفت:-بیا اینجا.
بکهیون باشهای زیر لب گفت و تماس رو قطع کرد. قهوهاش رو تا آخر نوشید.
یک ساعت دیگه باید به بار میرفت، برای همین آماده شد تا از خونهی چان به سرکار بره.
هودی کلفت سفید رنگش رو به تن کرد.
آبنباتی توی جیبش گذاشت، چتر برداشت و بعد از پوشیدن نیم بوتهاش به سمت خونهی چان راه افتاد.
از قصد کمی طولش داد تا زیر بارون قدم بزنه، در حالی که چتر همچنان بسته بود.زنگ در رو زد و به این فکر کرد که چانیول هر بار که بی خبر به خونهی بک رفته بود، از در حیاط بالا کشیده بود. سعی کرد نسبت به اهمیتی که چان بهش میداد زیاد ذوق زده نشه.
لبهاش رو توی دهنش کشید و وارد خونه شد.
طبق معمول کسی خونه نبود. دستی توی موهای نمناکش کشید و چتر رو دم در گذاشت. بدون اینکه وقت کشی کنه، به طبقهی بالا رفت تا هر چه زودتر چانیول رو ببینه.

YOU ARE READING
『𝐌𝐚𝐲𝐛𝐞 𝐘𝐨𝐮 𝐀𝐫𝐞 𝐌𝐲 𝐇𝐨𝐦𝐞』
Fanfiction«زندگی دو دوست که از مدتها پیش به هم گره خورده. بکهیونی که عاشق چانیوله و چانیولی که از عشق به همجنس فراریه. اما این فقط ظاهر قضیه است و کی واقعا از دل چان خبر داره؟ » «تهیونگی که جئون جونگکوک رو میپرسته و جونگکوکی که اون رو فقط یک مزاحم میبینه...