|خونه‌ی سی‌ام|

204 70 60
                                    

نگاهش به سقف خونه‌ی تهیونگ بود و فکرش هزار جا.
کمی احساس مستی می‌کرد و رشته‌ی افکارش پخش و پیچیده شده بود، جوری که نمی‌تونست منشأ تمام اون افکار رو پیدا کنه.

توی بار در حد سه شات الکل نوشیده بود و اینکه غش نکرده بود عجیب بود.
دستش سرد بود و پیشونیش داغ. حس خوبی از سرمای دستش گرفت و کف هر دو دستش رو محکم به چشم‌هاش فشرد.
توی اون لحظه، از هر فکری که راجع به اون شب بود، فرار می‌کرد اما اسم چانیول با بغض ماندگاری که از سر شب حسش می‌کرد، مثل یک قلاده‌ی محکم گلوش رو تنگ می‌کرد.

داغی پیشونی و چشم‌هاش به دست‌هاش هم سرایت کرده بود، اون‌ها رو پایین انداخت و ذهنش دوباره و دوباره به زوج درخشانی که توی رستوران دیده بود، چسبید.
آه عمیقی کشید، به قدری عمیق که تارهای صوتیش در پس اون آه، لرزیدن.

دغدغه‌ی دیگه‌ی ذهنش برادری بود که مدت‌ها به خونه سر نزده بود و برخلاف تمام تأکیدهایی که اون شب برای جواب دادن تماس‌هاش داشت، حتی یک بار هم با بکهیون تماس نگرفته بود.
روی تخت نشست و سرش رو تند تند به دو طرف تکون داد، انگار با این کار افکار سیاهش از مغزش بیرون می‌رفتن.
پاهای برهنه‌اش روی زمین قرار گرفتن تا اون رو به طرف در اتاق ببرن.

تهیونگ رو دید که پشت میز غذاخوری نشسته و کلافگی و غم از تک تک اجزای صورتش نمایان بود.
حس بدی داشت. از وقتی که رابطه‌اش با چانیول کمرنگ شده بود، به حرف‌های تهیونگ و غمی که روی شونه‌هاش حمل می‌کرد، توجه آنچنانی نکرده بود.
اما تهیونگ، حتی امشب هم به تمام حرف‌های بکهیون گوش داده بود و باهاش همدردی کرده بود.
گلوش رو صاف کرد تا تهیونگ متوجه حضورش بشه و بعد یکی از صندلی‌ها رو بیرون کشید و نشست.
نگاه تهیونگ از میز گرفته شد و به پسر رنگ پریده‌ی روبروش داده شد.

-چرا نخوابیدی؟

تن صداش آروم بود‌. بکهیون لبخند بی جونی زد و مثل خود پسر با آروم‌ترین لحنی که سراغ داشت، حرف زد.

-خوابم نمی‌بره. تو چرا اینجا نشستی؟ حالت خوبه؟

لبخند تهیونگ که در جواب به لبخند بی روح بکهیون روی لبش نشسته بود، به قدری تلخ بود که قلب بکهیون رو سوزوند.

-خوبم، بک.

خوب؟ کلماتش با چشم‌هاش هم‌خوانی نداشتن و این باعث شد بکهیون در مرز انفجار قرار بگیره.

-بهم دروغ نگو. ته... من این چند وقت واقعاً حال خوبی نداشتم. حس می‌کردم یه قطار از روم رد شده و دنیا مجبورم کرده با یه تن تیکه پاره، مثل همیشه زندگی معمولی خودم رو داشته باشم. اما حس می‌کنم تو هم مثل من بودی. من... معذرت می‌خوام. نتونستم پای حرف‌هات بشینم چون خودم داشتم می‌شکستم. ولی الان... حتی اگه نابود بشم هم می‌خوام بشنوم. می‌خوام بهم بگی چرا انقدر توی خودتی.

『𝐌𝐚𝐲𝐛𝐞 𝐘𝐨𝐮 𝐀𝐫𝐞 𝐌𝐲 𝐇𝐨𝐦𝐞』Where stories live. Discover now