|خونه‌ی بیست و نهم|

196 66 59
                                    

صدای لرزونش رو دوست نداشت و می‌دونست اگه به حرف بیاد مثل بی عرضه‌هایی به چشم میاد که از دیدار با یک غریبه که از قضا دختر هم هست، دست و پاش رو گم کرده.
از ضعفی که وجودش رو شکست داده بود بیزار بود.
سکوت بدی بین افراد سر میز به وجود اومده بود و بکهیون اگر حرف می‌زد وضعیت خیلی بهتری به وجود می‌آورد چون با این سکوت ناگهانی آبروش بیشتر در خطر بود.
گلوش رو صاف کرد و لبخند مسخره و مصنوعی‌ای زد.

-بله. خوشوقتم.

برای به زبون آوردن این دو کلمه جون کند.
امکان نداشت کسی متوجه نشه اون پسر یه مشکلی داره و حالا تمام کمرش از عرق سردی که جاری بود خیس شده بود و حس انزجار از اون خیسی توی سرش چرخ می‌زد.
دست‌های لرزون و رنگ پریده‌اش رو پایین‌تر آورد تا از هر چشمی دور باشن.

چانیول نگاه مشکوکی بهش انداخت. مثل روز روشن بود که حال خوبی نداره و ته دلش می‌ترسید که سوهیون بلایی سرش آورده باشه.
به سهون که برای دوست دخترش شیرین زبونی می‌کرد، رو کرد. گویا به اندازه‌ی کافی با هم صمیمی شده بودن چون دیگه رسمی حرف نمی‌زدن.

-چی شد که بک ر‌و هم آوردی؟

این دفعه قبل از اینکه سهون چیزی بگه، بک شتاب زده پیش‌دستی کرد.

-یهویی شد، چان. قرار نبود بیام.

ولوم صداش برای توضیح دادن بیش از حد بلند بود. حس اضطراب توی تمام اجزای صورتش نمایان بود.
و... این برای اون سه نفر عجیب بود. چه برای میون که برای بار اول بکهیون رو می‌دید، چه برای دوست‌های قدیمیش.

خودش هم نمی‌دونست چه مرگش شده! فقط حس می‌کرد سر اون میز اضافیه.
احساس می‌کرد به اون مکان تعلق نداره و ناخودآگاه نگاه همه رو برای خودش تمسخرآمیز تعبیر می‌کرد. ذهنش موقعیت رو به بدترین شکل ممکن تغییر داده بود. بکهیونی که در مقابل دوست دختر پارک چانیول قرار داشت، قطعاً ضعیف‌ترین وجه بکهیون بود‌.
سهون توضیحات بکهیون رو کامل‌تر کرد.

-خب، امشب بکهیون آف بود... برای همین گفتم باهام بیاد.

برای اینکه سوءتفاهمی پیش نیاد و بکهیون بیشتر از این مضطرب نشه، چانیول با عجله گفت:

-کار خوبی کردی. فکر می‌کردم بکهیون سر کار باشه، برای همین وقتی دیدمش یه مقدار تعجب کردم.

میون با خوشحالی گفت:

-خیلی خوبه که دوست‌هات رو دیدم، چان. اینطوری حس می‌کنم بهت نزدیک‌تر شدم.

بازوی چانیول رو بین دست‌هاش گرفت و سرش رو به شونه‌ی پسر تکیه داد.
بک نگاه دزدید و به خاطر وجود سهون خدا رو شکر کرد‌. چون خودش حتی برای ادای یک کلمه هم توان نداشت.
روحش به قدری فرسوده شده بود که هیچ چیزی قابلیت ترمیمش رو نداشت.

『𝐌𝐚𝐲𝐛𝐞 𝐘𝐨𝐮 𝐀𝐫𝐞 𝐌𝐲 𝐇𝐨𝐦𝐞』Where stories live. Discover now