part 3

40 3 0
                                    

سانجی نفس عمیقی کشید و سیگارشو در آورد و روشنش کرد و دودشو داد بیرون و حتی بر نگشت سمتش .

_ چرا گورتو گم نمیکنی ؟

_ هه اومدی پیش روانشناس؟...تو ؟ خودت تصمیم گرفتی خودتم پشیمونی نه؟....

_نیستم الان چی میخوای؟

زورو چند قدم اومد جلو و چشم چپ زخمیش معلوم شد و آروم رفت سمت سانجی و مچ دستشو گرفت.

_خودت بهتر میدونی

سانجی با نگاه سردی به زورو خیره شد و دستشو محکم پس زد و هیچی نگفت و راهشو کشید و همونطور مستقیم رفت و حتی بر نگشت زورو نگا کنه و فقط بین سایه ساختمونا گم شد .

زورو نفس عمیقی کشید و دستاشو به خاطر سرما کرد داخل جیب پالتوشو به چراغ خیابون بالا سرش خیره شد

_ خودش میفهمه چه غلطی کرده ...

زورو به روبه روش خیره شد و برگشت و دوباره مسیر خودشو ادامه داد و رفت .

وقتی دیدم هردوشون رفتن از پشت در اومدم بیرون و نفس عمیقی کشیدم.

_ قراره دردسر ساز شه

8 February

ساعت 19:00

وقتی سانجی اومد داخل اتاق بهش گفتم رو کاناپه بشینه و کنارش نشستم و لبخند ریزی زدم .

_ کارایی که گفتم و کردی ؟

_ اره ...

سانجی لبخند ریزی زد و برگه هارو گذاشت رو میز .
برشون داشتم و نگاشون کردم و لبخندی زدم.

_ قشنگ شعر مینویسی ...خوب بریم سر اصل مطلب....ادامه داستان و بگو بعد اون چی شد ...

سانجی چشاشو بست و بعد چند ثانیه باز کرد انگار که تو فکر فرو رفته بود .

_ بعد اون روز زیاد دیدمش یا با لوفی میومد رستوران یا خودش میومد یا هرمهمونی دعوت بودم اونم بود ...

با دقت به حرفاش گوش میدادم .

_ تا چند وقت ؟

_ نزدیک دوماه ...‌درواقع کامل دیگه همو می‌شناختیم دوست شده بودیم ..‌

سانجی کمی لحنش ناراحت بود و میتونستم به وضوح اینو بفهمم و لبخندی زدم .

_ خوب دوماه زمان زیادیه ...هرجا فکر میکنی مهم بوده حس خاصی داشتی یا اتفاقی‌ اوفتاده یا هرچیزی برام بگو ....

سانجی وقتی لبخندم و دید احساس راحتی بیشتری پیدا کرد و شروع کرد .

_ خوب...هیچکدوم چیز خاصی نداشتن جز دوبار...

_ می‌شنوم....

(فلش بک)

11 March

ساعت 23:00

Zoro X sanjiWhere stories live. Discover now