سانجی نفس عمیقی کشید و سیگارشو در آورد و روشنش کرد و دودشو داد بیرون و حتی بر نگشت سمتش .
_ چرا گورتو گم نمیکنی ؟
_ هه اومدی پیش روانشناس؟...تو ؟ خودت تصمیم گرفتی خودتم پشیمونی نه؟....
_نیستم الان چی میخوای؟
زورو چند قدم اومد جلو و چشم چپ زخمیش معلوم شد و آروم رفت سمت سانجی و مچ دستشو گرفت.
_خودت بهتر میدونی
سانجی با نگاه سردی به زورو خیره شد و دستشو محکم پس زد و هیچی نگفت و راهشو کشید و همونطور مستقیم رفت و حتی بر نگشت زورو نگا کنه و فقط بین سایه ساختمونا گم شد .
زورو نفس عمیقی کشید و دستاشو به خاطر سرما کرد داخل جیب پالتوشو به چراغ خیابون بالا سرش خیره شد
_ خودش میفهمه چه غلطی کرده ...
زورو به روبه روش خیره شد و برگشت و دوباره مسیر خودشو ادامه داد و رفت .
وقتی دیدم هردوشون رفتن از پشت در اومدم بیرون و نفس عمیقی کشیدم.
_ قراره دردسر ساز شه
8 February
ساعت 19:00
وقتی سانجی اومد داخل اتاق بهش گفتم رو کاناپه بشینه و کنارش نشستم و لبخند ریزی زدم .
_ کارایی که گفتم و کردی ؟
_ اره ...
سانجی لبخند ریزی زد و برگه هارو گذاشت رو میز .
برشون داشتم و نگاشون کردم و لبخندی زدم._ قشنگ شعر مینویسی ...خوب بریم سر اصل مطلب....ادامه داستان و بگو بعد اون چی شد ...
سانجی چشاشو بست و بعد چند ثانیه باز کرد انگار که تو فکر فرو رفته بود .
_ بعد اون روز زیاد دیدمش یا با لوفی میومد رستوران یا خودش میومد یا هرمهمونی دعوت بودم اونم بود ...
با دقت به حرفاش گوش میدادم .
_ تا چند وقت ؟
_ نزدیک دوماه ...درواقع کامل دیگه همو میشناختیم دوست شده بودیم ..
سانجی کمی لحنش ناراحت بود و میتونستم به وضوح اینو بفهمم و لبخندی زدم .
_ خوب دوماه زمان زیادیه ...هرجا فکر میکنی مهم بوده حس خاصی داشتی یا اتفاقی اوفتاده یا هرچیزی برام بگو ....
سانجی وقتی لبخندم و دید احساس راحتی بیشتری پیدا کرد و شروع کرد .
_ خوب...هیچکدوم چیز خاصی نداشتن جز دوبار...
_ میشنوم....
(فلش بک)
11 March
ساعت 23:00
YOU ARE READING
Zoro X sanji
Romanceهمه چی از اونجا شروع شد که باهم بودنمون آزاردهنده بود اما اینکه از هم دور باشیم حتی از اونم بدتر بود .