28 September
ساعت : 18:00
سانجی از رستوران برگشت و کلافه بود و چشش خورد به صندلی چوبی کنار پنجره و سورا داشت اینبار یه کلاه میبافت و سانجی لبخند کوتاهی زد .
_ سلام...مامان اینارو برا کی میبافی ؟
_ سلام...بعدا میفهمی...دیر اومدی چرا مگه نگفتی امروز میخوای بگی زورو بیاد ...
سورا لبخند کوتاهی زد و قلاب و کاموا گذاشت کنار .
_ راستش قبل اینکه بیاد باید حرف بزنیم ..
سانجی نفس عمیقی کشید و نشست رو کاناپه .
_ میشه بیای اینجا ؟
سورا لبخند کوتاهی زد و بلند شد و نشست کنار سانجی و آروم دستشو گرفت .
_ چی میخواستی بهم بگی ؟
_ خوب ...از یکی خوشم میاد...
سورا لبخند کوتاهی زد و دست سانجی رو محکم فشار داد و عادی رفتار کرد . سانجی یه لحظه تعجب کرد و لبخند کوتاهی زد .
_ خوب خوبه که ...نمیخوای بهم بگی کیه یا ببینمش ؟
_ خوب فکر کنم وقتی ببینیش تعجب کنی...شاید ...
_ شاید چی ؟
سانجی دستشو ول کرد و کلافه به پارکتا خیره شد .
_ زورو ...
سورا یه لحظه با تعجب نگاش کرد ولی نشون نداد که همه چی رو از قبل میدونه و اونقدر براش عجیب نبود و نفس عمیقی کشید و سرشو انداخت پایین .
_ چرا سانجی ...
سانجی با تعجب برگشت سمتش و انتظار نداشت واکنشش انقدر خونسرد باشه و سرشو آورد بالا و جدی زل زد بهش .
_ مامان نمیدونم الان میخوای چطور فکر کنی راجب من راجب اون ولی ...من همینطوریم ...
_ از کجا میدونی دوسش داری ...اصلا تاحالا با هیچ دختری بودی؟ تاحالا امتحان کردی؟ شاید فقط یه حس زودگذره از کجا انقد مطمئنی ؟...
_ مامان ... من سر قرار باهاشون رفتم ولی ...
سورا لباس پشمی سفیدشو چنگ زد و یه کم صداشو بالا برد ولی داد نمیزد و لحنش مثل نصحیت کردن بود .
_ سانجی دارم جدی میگم از کجا انقد مطمئنی که دوسش داری ...اصلا به این فکر کردی حتی نمیتونید باهام ازدواج کنید؟ به این فکر کردی تا آخر عمرت فقط خودتون دوتایید؟...به این فکر کردی هیچ وقت نمیتونی پدر بشی؟واقعا میخوای ...
_ اره واقعا میخوام بیخیال همه اینا بشم ...
_ اصلا به حرفای بقیه فکر کردی؟...فکر کردی چطور باهات رفتار میکنن؟
سانجی نگاهش سرد شد و از جاش بلند شد و موهاشو عقب داد و یه کم چنگشون زد و سورا اخم ریزی کرد و همونطوری نشسته بود .

YOU ARE READING
Zoro X sanji
Storie d'amoreهمه چی از اونجا شروع شد که باهم بودنمون آزاردهنده بود اما اینکه از هم دور باشیم حتی از اونم بدتر بود .