Part 25

14 3 0
                                    

22 February

ساعت 12:00

سانجی خسته بیدار شد و با درد کمرش نشست رو تخت و انگار تمام ستون فقراتش تیر کشید موهاش شلخته بود و رو صورتش ریخته بود و به خاطر همین چیزی نمیدید و خواست بزنشون کنار که دستاش هنوز از پشت بسته بود ولی بدنش تمیز بود و موهاشو فوت کرد و برگشت سمت زورو که دید بیداره و سرش تو گوشی .

_زورو... تو بردیم حموم ؟...

زورو سرشو آورد بالا و لبخند کوتاهی زد و نشست رو تخت و آروم دستاشو باز کرد و موهاشو داد عقب .

_اره...دیر بیدار شدی

_ دستامو چرا باز نکردی ؟...

صدا سانجی خسته بود و از ته گلوش میومد و زورو خندش گرفت .

_ چون تو خواب همش توهم میزدی و دستت می‌خورد تو صورتم

_خفه شو فقط هیچی یادم نمیاد ...چی شد آخرش؟...اییی انگار دارن با تبر میزنن تو کمرم ...

سانجی دستاشو گذاشت رو دو طرف کمرش و خودشو کش داد که صدا استخوناش اومد و خسته دوباره دراز کشید و بدنش هنوز لخت بود و پتو رو پاهاش بود .

_ وسطش خوابت برد...شاید بیهوش شدی ...

_ وحشی نمیتونستی مثل آدم انجامش بدی نه ؟...

زورو آروم به بغل کنارش دراز کشید و ارنجشو گذاشت زیر سرشو لبخند کوتاهی زد و موها سانجی رو از تو صورتش داد عقب .

_ نه ...

_ چه راحتم میگی نه ...

سانجی آروم پتو رو کنار زد و شلوارشو برداشت و پوشید و از جاش بلند شد که دردش گرفت ولی به رو خودش نیاورد و رفت سمت درو دست از دیوار گرفت .

_ ناهار چی کوفت میکنی..

_ همم..خودت میدونی

_ مردی انقد برنج خوردیییی...

زورو خندش گرفت و از جاش بلند شد و فقط یه شلوارک مشکی تا روی زانوهاش پاش بود و پیرهن سفید سانجی را برداشت و به بدنش اشاره کرد .

_ میخوای همینطوری تو خونه بچرخی ؟

سانجی یه لحظه با تعجب نگا بدنش که از گردنش تا شونه ها و کمرش و بقیه جاها بدنش کامل کبود بود و گونه هاش یه کم قرمز شد و با حرص با زورو خیره شد .

_ خودم میکشمت...

زورو از جاش بلند شد و پیرهنشو همونطوری انداخت رو شونه هاش .

_ مشکلی ندارم باهاش

ساتجی آروم گوشه یقه پیرهن و چنگ زد و تا رو گردنش آورد و آروم از پله ها رفت پایین و رفت تو آشپزخونه و شروع کرد به درست کردن اونیگیری و برا خودش جدا پاستا درست میکرد .

_ کمک نمیخوای ؟

_ دست بزن به وسایل این آشپزخونه تا ببینی چه بلایی سرت بیارم ...

Zoro X sanjiWhere stories live. Discover now