22 February
ساعت 12:00
سانجی خسته بیدار شد و با درد کمرش نشست رو تخت و انگار تمام ستون فقراتش تیر کشید موهاش شلخته بود و رو صورتش ریخته بود و به خاطر همین چیزی نمیدید و خواست بزنشون کنار که دستاش هنوز از پشت بسته بود ولی بدنش تمیز بود و موهاشو فوت کرد و برگشت سمت زورو که دید بیداره و سرش تو گوشی .
_زورو... تو بردیم حموم ؟...
زورو سرشو آورد بالا و لبخند کوتاهی زد و نشست رو تخت و آروم دستاشو باز کرد و موهاشو داد عقب .
_اره...دیر بیدار شدی
_ دستامو چرا باز نکردی ؟...
صدا سانجی خسته بود و از ته گلوش میومد و زورو خندش گرفت .
_ چون تو خواب همش توهم میزدی و دستت میخورد تو صورتم
_خفه شو فقط هیچی یادم نمیاد ...چی شد آخرش؟...اییی انگار دارن با تبر میزنن تو کمرم ...
سانجی دستاشو گذاشت رو دو طرف کمرش و خودشو کش داد که صدا استخوناش اومد و خسته دوباره دراز کشید و بدنش هنوز لخت بود و پتو رو پاهاش بود .
_ وسطش خوابت برد...شاید بیهوش شدی ...
_ وحشی نمیتونستی مثل آدم انجامش بدی نه ؟...
زورو آروم به بغل کنارش دراز کشید و ارنجشو گذاشت زیر سرشو لبخند کوتاهی زد و موها سانجی رو از تو صورتش داد عقب .
_ نه ...
_ چه راحتم میگی نه ...
سانجی آروم پتو رو کنار زد و شلوارشو برداشت و پوشید و از جاش بلند شد که دردش گرفت ولی به رو خودش نیاورد و رفت سمت درو دست از دیوار گرفت .
_ ناهار چی کوفت میکنی..
_ همم..خودت میدونی
_ مردی انقد برنج خوردیییی...
زورو خندش گرفت و از جاش بلند شد و فقط یه شلوارک مشکی تا روی زانوهاش پاش بود و پیرهن سفید سانجی را برداشت و به بدنش اشاره کرد .
_ میخوای همینطوری تو خونه بچرخی ؟
سانجی یه لحظه با تعجب نگا بدنش که از گردنش تا شونه ها و کمرش و بقیه جاها بدنش کامل کبود بود و گونه هاش یه کم قرمز شد و با حرص با زورو خیره شد .
_ خودم میکشمت...
زورو از جاش بلند شد و پیرهنشو همونطوری انداخت رو شونه هاش .
_ مشکلی ندارم باهاش
ساتجی آروم گوشه یقه پیرهن و چنگ زد و تا رو گردنش آورد و آروم از پله ها رفت پایین و رفت تو آشپزخونه و شروع کرد به درست کردن اونیگیری و برا خودش جدا پاستا درست میکرد .
_ کمک نمیخوای ؟
_ دست بزن به وسایل این آشپزخونه تا ببینی چه بلایی سرت بیارم ...
YOU ARE READING
Zoro X sanji
Romanceهمه چی از اونجا شروع شد که باهم بودنمون آزاردهنده بود اما اینکه از هم دور باشیم حتی از اونم بدتر بود .