(فلش بک 17 سال پیش)
15 October
ساعت 17:00
سانجا بارونی زردشو پوشید و کلاشو گذاشت رو سرشو و ظرف غذایی که توش غذارو گذاشته بود برداشت و اتاقی که مادرش داخلش بود تقریبا از عمارت جدا بود و یه خونه جدا بود و رفت داخل حیاط و آروم زیر بارون راه میرفت و وقتی به پشت عمارت رسید آروم در زد که یکی از خدمتکارا درو براش باز کرد .
_عا اینجا چی کار میکنید پدرتون عصبی میشه
_میخوام برم پیش مامانم
آروم از کنارش رد شد و رفت سمت اتاق مامانش و آروم در زد و از لا در داخل و نگاه کرد و سورا به بیرون از پنجره خیره بود و برگشت سمت درو لبخندی زد.
_سانجی؟...بیا داخل
سانجی آروم با ظرف غذا دستش رفت داخل و گذاشتش گوشه تخت و سرش پایین بود و آروم با انگشتا زخمش که بانداژ شده بود بازی میکرد.
_هوم تو درستش کردی ؟
_میشه نخوریش؟ میدونم بدمزه ...
سورا لبخند کوتاهی زد و ظرف غذارو برداشت به صورت سانجی خیره شد که جای کبودی و زخم روش بود .
_چون تو درست کردی خوشمزه...
یه کم ازش خورد و با اینکه مزش بد بود تحملش کرد و آروم غورتش داد و لبخند کوتاهی زد و برگشت سمت سانجی و رنگ و روش به خاطر مریضیش سفید شده بود .
_جدی ؟...
سانجی انگار که چشاش از خوشحالی برق زده بود بهش خیره شد .
_اره هست ...
سورا لبخند کوتاهی زد و دستشو دراز کرد و سرم به دستش وصل بود و بدنش انقدری لاغر شده بود که استخونا بدنش معلوم بودن و سانجی با خوشحالی سریع پرید بغلش و سورا آروم دستشو بین موها سانجی فرو برد و کلاشو برداشت .
_دوباره اذیتت کردن ؟
_اره ...
_ چون برادراتن هیچی نمیگی بهشون ؟
_چون نمیتونم کاری کنم میترسم ...ولی اینبار کار بابا بود
سانجی آروم لباس مادرشو چنگ زد و چشاشو بست .
_میخوام همینجا باشم پیش خودت ...
سورا لبخند دردناکی زد و شروع کرد به سرفه کردن و بعد چند ثانیه سرفه هاش تموم شد و دستشو از بین موهای سانجی بیرون آورد.
_قول میدم یه روز همیشه پیشت باشم ...
_قول دادی دیگه مگه نه ؟
_اره ...دفعه بعد اومدی برام کیک درست کن ...میخوام ببینم چطور درستش میکنی ...
سانجی لبخند دندون نمایی زد و سرشو تکون داد و همونطوری توی بغلش موند .
![](https://img.wattpad.com/cover/371961290-288-k577599.jpg)
YOU ARE READING
Zoro X sanji
Romansaهمه چی از اونجا شروع شد که باهم بودنمون آزاردهنده بود اما اینکه از هم دور باشیم حتی از اونم بدتر بود .