14 February
ساعت 18:00
نشسته بودم کنار پنجره و کتاب میخوندم که سانجی در زد و اومد داخل و لبخندی زدم و کتابمو بستم.
_خیلی وقت بود نیومدی فک کردم یه روانشناس دیگه پیدا کردی
_فک نکنم هیچکدوم انقد بهم احساس راحتی بدن
سانجی لبخندی زد و کت مشکیشو در آورد و نشست رو کاناپه و عینکمو برداشتم و نشستم کنارش که برگه آهنگایی که گفته بودم بنویسه و نشونم داد و لبخندی زدم .
_خوب امروز میخوام یه چیزی ازت بپرسم و سعی کن راحت باشی..باهم رابطه داشتید تاحالا؟
با این حرفم سانجی کمی معذب شد و پشت گردنشو خاروند و فقط سرشو به نشانه مثبت تکون داد.
_ سانجی ببین لازم نیست خجالت بکشی یا هرچیزی اینا همه میتونن جز درمانت باشن...
سانجی نفس عمیقی کشید و سرشو به کم تکون داد.
_ باشه
_ خوب دفعه اول اتفاق خاصی اوفتاد که به این فکر اوفتادید؟
_فقط این نبود...یه جورایی همه چی از اینجا شروع شد که فهمیدم قرار نیست همه چی مثل قبل شه....تقریبا دوماه بعد باهم بودنمون
_ هرچی هست بگو سانجی..اینجا فقط منو توییم و هرچی هم بگی تو همین اتاق میمونه باشه ؟
سانجی لبخند ملایمی زد و متقابل لبخندی زدم که شروع کرد به تعریف کردن .
(فلش بک )
25 August
ساعت 22:00
سانجی پوکر توی بالکن به نرده ها تکیه داده بود و سیگار میکشید و دهنش تقریبا تلخ شده بود و به آسمون خیره بود که توی اون گرما به طرز عجیبی داشت بارون میومد یه بارون گرم و هر قطره گرم تر از قبلی بود و به خاطر همین فقط یه تاب مشکی تنش بود و شلوارک مشکی و یه قطره بارون سیگارشو خاموش کرد و مجبور شد بلاخره از سیگار کشیدن دست برداره و به پاکت کامل و تموم کرده بود و دیروز با زورو بحثش شده بود مثل همیشه سر چیزای بیخودی اما وسط اون بحث زورو گفت که میخواد چند ماه بره ژاپن و سانجی خوب میدونست با شغلی که زورو داره اگه زنده بمونه خودش خیلیه و میخواست جلوشو بگیره اما بحثشون بدتر شد و نتیجه ای نداشت و الان هم تو فکر و خیال دیروز بود که صدا در خونش اومد و با تعجبم رفت درو باز کرد و چشش به بدن بی جون زورو اوفتاد که دست از دیوار گرفته بود و لباساش خونی بود و همونطوری خشکش زد.
_ز...زورو؟
زورو چیزی نگفت و پاهاش دیگه جون نداشت و همونطوری اوفتاد تو بغل سانجی و چشاش سنگین بود و بازوهای سانجی رو چنگ زد تا به خودش بیاد.
_س..سا..سانجی
سانجی سریع به خودش اومد و درو بست و قفل کرد و زورو انداخت رو کولش و بردش داخل اتاق و گذاشتش رو تخت و بالکن و بست و دستاش خونی شده بود و یه کم میلرزید و کلافه همه لباسا خیس زورو در آورد که از پایین ترقوه هاش تا روی شکمش یه زخم کج اوفتاده بود و خونریزی میکرد و به خاطر بارون تمام بدنش خیس بود و سانجی فقط بهش خیره شد و آب دهنشو قورت داد و یه کم موهاشو چنگ زد که موها طلاییش یه کم قرمز شدن و بدنش یخ زده بود و رنگش پریده بود و با صدا زورو به خودش اومد.
_گ..گوشیم...
زورو سرفه کرد و کمی گوشه لبش خونی شد و سانجی نفس عمیقی کشید و سعی کرد آروم باشه و از جاش بلند شد و یه پارچه تمیز آورد و خون دور زخم زورو باهاش تمیز میکرد و گوشیشو از جیب کتش برداشت.
_زورو نمیشه ببرمت بیمارستان خودتم خوب اینو میدونی بفهمن زنگ میزنن به پلیس
_ چوپر ..ش..شمارش تو ..گوشی..مه
زورو سرفه کرد و به زور نفس میکشید و خون از گوشه لبش ریخت و از درد تخت و چنگ زد و چشاش سنگین شده بود و سانجی کلافه گوشیشو باز کرد و چند بار پشت هم به چوپر زنگ زد ولی جواب نداد و گوشی رو پرت کرد یه طرف تخت و از جاش بلند شد و رفت سمت در و زورو با چشا نیمه باز فقط بهش خیره شد .
_ک..کج..ا
_ وقتی کسی نیست خودم زخمتو بخیه میزنم تکون نخور حرفم نزن
سانجی رفت سمت آشپزخونه و جعبه کمکهای اولیه رو آورد و با چند تا پارچه تمیز و دستاشو شست و در اتاقو بست و اومد اول با پارچه ها جلو خونریزی گرفت و بعدش زخم و ضد عفونی داشت میکرد که داد زورو به خاطر ماده ضد عفونی کننده بلند شد.
_اخخخخ
_ تکون نخور انقد میدونم میسوزه ولی بدترش نکن
سانجی یه پارچه برداشت و عرق صورت زورو باهاش پاک کرد و وقتی زخم و ضدعفونی کرد نخ بخیه رو با یه سوزن برداشت و نفس عمیقی کشید تا آروم شه دستاش میلرزید و یه پارچه تا کرد و گذاشت داخل دهن زورو .
_فقط یه کم تحمل کن دردش زیاده چیزی ندارم بیهوشت کنم
شروع کرد به بخیه کردن زخم زورو که صدا داد و فریادا زورو که به خاطر پارچه صداش خفه میشد کل خونرو گرفته بود و همه بدنش عرق میکرد و هربار سانجی با پارچه عرقشو پاک میکرد و چند دقیقه گذشته بود و زورو دستشو بلند کرد تا سانجی رو کنار بزنه ولی دیگه تقریبا اخرای بخیه بود و سانجی بالا سر بدن زورو وایساد و زانوهاش گذاشت دو طرف بدن زورو و دستاشو محکم با زانوهاش گرفته بود تا تکون نخوره و بعد چند دقیقه بخیه تموم شد و زورو نفس نفس زدنش از روی پارچه معلوم بود و بدنش خیس عرق بود و چشاش چیزی نمیدید ولی بیهوش نشده بود و سانجی نخ و برید و وسایل و جمع کرد و زورو یه کم از تخت فاصله داد و زخمشو بانداژ کرد و از روی شونش تا کمرش بانداژ و پیچوند و کمی ازش فاصله گرفت و پارچه و از دهن زورو برداشت.
_هیس آروم باش تموم شد
زورو حتی دیگه جون نداشت صحبت کنه و یهو همه جا براش تاریک شد و چشاش سیاهی رفت و سانجی نفس عمیقی کشید و رفت دستشویی و دستاشو داخل روشویی میشست و سعی میکرد خونو پاک کنه و دستاش میلرزید و نمیتونست آروم باشه و یه پارچه خیس برداشت و بدن کثیف و خونی زورو باهاش تمیز کرد و تک تک خطای بدن زورو با هر لمس احساس میکرد و لباس تنش نکرد چون ممکن بود زخمش عفونت کنه و همونطوری تا صبح بالا سرش موند و هر ساعت که میگذشت نگرانیش بیشتر میشد و منتظر بود تا زورو به هوش بیاد و تقریبا یه روز کامل بالا سرش بود و ۸ شب شده بود و از دیشب هیچی نخورده بود و زیر چشاش کبود بود و چند بار خوابش برده بود اما هربار بیدار شده بود و داشت دوباره خوابش میبرد که حس کرد بدن زورو کمی تکون خورد و سریع به خودش اومد و به چشا نیمه باز زورو خیره شد و سریع خم شد و گردن زورو بغل کرد و سرشو توی موهای زورو فرو برد .
_ ا..خخخخ...س..سانجی
(ادامه دارد... )

YOU ARE READING
Zoro X sanji
Romanceهمه چی از اونجا شروع شد که باهم بودنمون آزاردهنده بود اما اینکه از هم دور باشیم حتی از اونم بدتر بود .