Part 32

6 1 0
                                    

11 November

ساعت 21:00

امشب تولد زورو بود و دیگه تقریبا یه سال گذشته بود از وقتی که زورو بعد از اینکه دوسال غیبش زده بود برگشته بود و سانجی تازه از رستوران برگشته بود و هنوز لباسا بیرون تنش بود و یه بافت زرشکی و ساده که استیناشو بالا زده بود و شلوار مشکی ساده پوشیده بود و تو آشپزخونه با مادرش نشسته بود و داشتن شام میخوردن که صدا کلید در اومد و در خونه باز شد و سورا و سانجی هردو برگشتن سمت در با لبخند به زورو خیره شدن ‌و سانجی زمزمه کرد.

_ دیر کردی دوباره...یه ساعت پیش قرار بود بیای

_ ترافیک بود ببخشید

سورا لبخندی زد صندلی کنار سانجی رو  براش کشید عقب .

_ بیا بشین ..

زورو لبخند زد و رفت نشست و سانجی بلند شد براش شام آورد که خورشت کاری بود و لبخند کوتاهی زد ‌.

_ یادم نمیاد گفته باشم از این خوشم میاد ..

_ اره نگفتی ...ولی دلیل نمیشه من نفهمم

_ علم غیب داری ؟

سانجی پوزخندی زد و با غذاش ور میرفت .

_ نخیر اشپزم ...

_ الان چیرو میخوای ثابت کنی ؟

زورو خندش گرفت و سانجی پوزخندش گشاد تر شد .

_ هیچی فقط اذیت کردنت کیف میده اینو قبلا هم گفتم...

همونطور که داشتن میخندیدن و بحث میکردن سورا لبخند کوتاهی زد و بهشون خیره بود و وقتی غذاشو خورد بلند شد ظرفارو جمع میکرد ‌.

_ مامان خودم میشورم ...

_ نه تو کادوشو بده

لبخند ریزی زد و رفت سمت سینک و ظرفارو میشست و زورو با پوزخند ریزی زیر چشی به سانجی خیره شد .

_ چی خریدی ؟

سانجی از جاش بلند شد و کیک و از یخچال در اورد*

_ الان وقتش نیست ... بعدا نشونت میدمش

_ مگه چیه میخوای مامانت نبینش ..

_ دیدش تو نگران نمیخواد باشی ...

سانجی چاقو رو گرفت سمت زورو تا کیک و قاچ بزنه . زورو پوزخند خیلی محوی زد و با لحن شوخی زمزمه کرد.

_ پس شمع نمیزاری برام ؟

_ شوخی میکنی دیگه نه ؟...مرده گنده داره ۲۸ سالت میشه شمع میخوای از من

_چه عیب داره ...

زورو لبخند ریزی زد که سورا کابینت و باز کرد براش شمع گذاشت رو میز .

_ سانجی فندکت کجاس ...

_ مامان اینو داری از پسر خودت بیشتر لوسش میکنی

Zoro X sanjiWhere stories live. Discover now