Part 27

13 2 0
                                    

29 May

ساعت 10:00 صبح

سانجی به شیشه ماشین تکیه داده بود و منتظر بود چراغ سبز شه تا حرکت کنه و چشش خورد به یه گل فروشی و یه لحظه مکث کرد .

_ زورو

_ چیه ؟

برگشت سمتشو نگاش کرد‌.

_ عا میدونم قول دادم ناهار بریم بیرون ولی میشه قبلش بریم قبرستون ؟

_ میخوای منو چال کنی توش ‌؟

_ مرض بی مزه....تقریبا یه ساله نرفتم سرخاک مامانم ‌..

_ برام فرق نداره رسیدیم بیدارم کن...

زورو دست به سینه تکیه داد به پنجره و انقد خسته بود که سریع خوابش برد و معلوم بود دیشب نخوابیده و سانجی لبخند کوتاهی زد و وقتی چراغ سبز شد سانجی حرکت کرد و در گل فروشی پارک کرد و پیاده شد و رفت داخل مغازه .

_ سلام ...

_ خوش اومدید بفرمایید ....

سانجی به گلا دورش خیره شد و دنبال یه گل زدد بود و چشش خورد به گلای رز زرد و لبخند کوتاهی زد و سه تا شاخه ازشون برداشت.

_ براتون کادو پیچش کنم ؟

_ نه همینطوری میبرمشون ...

پولشون و حساب کرد و از مغازه رفت بیرون و سوار ماشین شد و یه ساعت بعد رسیدن و آروم زورو تکون داد .

_ بیدار شو

زورو با اخم چششو باز کرد و کلافه از ماشین پیاده شد .

_نمیشد بیدارم نکنی

_ انقد غور نزن خودت گفتی ..

از بین حصار رد شدن و آروم رفتن داخل و از بین قبرا رد میشدن و وقتی چشش خورد به قبر مامانش لبخند کوتاهی زد و خم شد رو زانوهاشو شاخه گلای رزو گذاشت روی قبر .

_ چرا انقد ساده ؟

_ از چیزا ساده خوشش میومد ...

سانجی همونطوری به نوشته روی سنگ قبر خیره شد که فقط اسم مادرش روش بود و نفس عميقی کشید.

_ کم کم قیافش داره یادم میره ...

_ تعجب نداره خاطراتش برای خیلی وقته پیشه....یه سوال دارم ازت

_ بگو ...

زورو خم شد رو زانو سمت چپش و برگشت سمت سانجی.

_اگه این اتفاق....

_ خفه شو

_ هر لحظه ممکن برا منم پیش بیاد ....حتی همین الان ...

سانجی با نگاه سردی برگشت سمت زورو و از جاش بلند شد.

_ من خوب میدونم کی رو انتخاب کردم ....خوبم میدونم هر لحظه ممکن چه اتفاقی بیوفته ولی من نه میخوام به گذشته نه به همچین آینده ای فکر کنم ....

Zoro X sanjiWhere stories live. Discover now