29 May
ساعت 10:00 صبح
سانجی به شیشه ماشین تکیه داده بود و منتظر بود چراغ سبز شه تا حرکت کنه و چشش خورد به یه گل فروشی و یه لحظه مکث کرد .
_ زورو
_ چیه ؟
برگشت سمتشو نگاش کرد.
_ عا میدونم قول دادم ناهار بریم بیرون ولی میشه قبلش بریم قبرستون ؟
_ میخوای منو چال کنی توش ؟
_ مرض بی مزه....تقریبا یه ساله نرفتم سرخاک مامانم ..
_ برام فرق نداره رسیدیم بیدارم کن...
زورو دست به سینه تکیه داد به پنجره و انقد خسته بود که سریع خوابش برد و معلوم بود دیشب نخوابیده و سانجی لبخند کوتاهی زد و وقتی چراغ سبز شد سانجی حرکت کرد و در گل فروشی پارک کرد و پیاده شد و رفت داخل مغازه .
_ سلام ...
_ خوش اومدید بفرمایید ....
سانجی به گلا دورش خیره شد و دنبال یه گل زدد بود و چشش خورد به گلای رز زرد و لبخند کوتاهی زد و سه تا شاخه ازشون برداشت.
_ براتون کادو پیچش کنم ؟
_ نه همینطوری میبرمشون ...
پولشون و حساب کرد و از مغازه رفت بیرون و سوار ماشین شد و یه ساعت بعد رسیدن و آروم زورو تکون داد .
_ بیدار شو
زورو با اخم چششو باز کرد و کلافه از ماشین پیاده شد .
_نمیشد بیدارم نکنی
_ انقد غور نزن خودت گفتی ..
از بین حصار رد شدن و آروم رفتن داخل و از بین قبرا رد میشدن و وقتی چشش خورد به قبر مامانش لبخند کوتاهی زد و خم شد رو زانوهاشو شاخه گلای رزو گذاشت روی قبر .
_ چرا انقد ساده ؟
_ از چیزا ساده خوشش میومد ...
سانجی همونطوری به نوشته روی سنگ قبر خیره شد که فقط اسم مادرش روش بود و نفس عميقی کشید.
_ کم کم قیافش داره یادم میره ...
_ تعجب نداره خاطراتش برای خیلی وقته پیشه....یه سوال دارم ازت
_ بگو ...
زورو خم شد رو زانو سمت چپش و برگشت سمت سانجی.
_اگه این اتفاق....
_ خفه شو
_ هر لحظه ممکن برا منم پیش بیاد ....حتی همین الان ...
سانجی با نگاه سردی برگشت سمت زورو و از جاش بلند شد.
_ من خوب میدونم کی رو انتخاب کردم ....خوبم میدونم هر لحظه ممکن چه اتفاقی بیوفته ولی من نه میخوام به گذشته نه به همچین آینده ای فکر کنم ....
YOU ARE READING
Zoro X sanji
Romanceهمه چی از اونجا شروع شد که باهم بودنمون آزاردهنده بود اما اینکه از هم دور باشیم حتی از اونم بدتر بود .