(زمان حال)
ساعت : 20:00
لبخندی زدم و به سانجی خیره شدم.
_انگار زرنگ بوده...
_منظور؟
_خوب کار سخته رو انداخت گردن تو....
این حرف و که زدم سانجی کمی تو فکر فرو رفت و نگاهش سرد شد
_خوب خیلی وقتا اینکارو کرده
نفس عمیقی کشیدم و بهش خیره شدم. سرمو کمی کج کردم .
_ خوب برام بگو بعد از اون شب کی دوباره دیدیش
_ دوروز بعد دیدمش اومد رستوران ...
_ اتفاق خاصی هم اوفتاد ؟
سانجی کلافه به کاناپه کامل تکیه داد و با سر تایید کرد.
_ اره به خودخواه بودن و احمق بودنش پی بردم
_منظورت چیه ؟
(فلش بک )
4 may
ساعت 19:00
سانجی دید که همه توی آشپزخونه مشغول کارن و لبخندی زد و خیالش راحت شد که همه چی خوب پیش میره و از در پشتی رستوران که به آشپزخونه وصل بود رفت بیرون و نشست روی پله ها و سیگارشو بین لباش گذاشت و خواست روشنش کنه که فندکش روشن نمیشد .
_ هوف گندش بزنن
چند بار امتحان کرد ولی نشد و دلیلشم خوب میدونست اینکه گاز فندکش تموم شده و این چند وقت انقد سرش شلوغ بود و توی فکر و خیال بود که هربار یادش میرفت فندکشو ببره که گازشو پر کنن و کلافه موهاشو یه کم چنگ زد و خواست بلند شه از آشپزخونه کبریت بیاره که یهو دست یه نفر و دید که با یه فندک نقره ای سیگارشو روشن کرد و سرش و آورد بالا و دید زوروعه و فقط منگ نگاش کرد .
_ اینجا چی کار میکنی؟
زورو لبخند نرمی زد و فندکشو گذاشت داخل جیبش.
_اومدم ببینمت
سانجی لبخند کوتاهی زد و خواست چیزی بگه که یکی از اشپزا اومد صداش زد و گفت.
_ببخشید یه مشکلی هست
سانجی با نگاه سردی برگشت سمتش.
_چی شده ؟
اشپزه با صدا بم و مردونه ای گفت.
_همون آشپز جدیده
سانجی اروم بلند شد و با زورو رفتن داخل آشپزخونه.
_بشین همینجا الان میام....
زورو نشست یه گوشه و فقط بهش خیره شد.
سانجی لبخندی زد و استینای پیرهن سفیدشو بالا داد و رفت کنار همون دختر و چون تازه استخدام شده بود سفارشا و قاطی میکرد و سانجی داشت با لبخند براش توضیح میداد و کمکش میکرد
YOU ARE READING
Zoro X sanji
Romanceهمه چی از اونجا شروع شد که باهم بودنمون آزاردهنده بود اما اینکه از هم دور باشیم حتی از اونم بدتر بود .