part 13

21 5 0
                                    

ساعت 03:00

بعد ۳ ساعت سانجی چشاش سنگین بود و به زور چشاشو باز کرد و همه جا تاریک بود و یه کم سرشو چرخوند و خواست تکون بخوره که دستاش با زنجیر به میله کنارش بسته شده بود و پاهاشو خواست تکون بده که بهم با زنجیر بسته شده بودن و دهنش با یه پارچه سفید بسته بود و سرش گیج میرفت و کمربند شلوارش هنوز باز بود و دکمه های پیرهنش همونطوری باز بود و همه بدنش درد میکرد و چشش خورد به بدنش که کامل جای مارک و کبودی بود و چشاش گرد شد وقتی فهمید باهاش چی کار کرده و خواست دستشو باز کنه ولی نمیشد و همون لحظه در زیر زمین باز شد و یه لحظه با نگاه ترسیده ای به در خیره شد و وقتی دید زوروعه خمار بهش خیره شد و زورو در زیر زمین و بست و تو اون تاریکی رفت سمت سانجی و فکشو گرفت و آورد بالا و پوزخندی زد و آروم زمزمه کرد.

_ خوش نمیگذره؟

سانجی پوکر فکشو از تو دستش بیرون آورد و روشو کرد یه طرف دیگه. زورو نگاهش سرد شد و با انگشت اشارش پارچه تو دهن سانجی و کشید پایین که کنار لباش زخمی شده بود چون محکم بسته بودش.

_ میخوای لج کنی؟

_ بیهوش بودم چه غلطی کردی باهام؟

زورو پوزخند ریزی زد و به چشای عصبی سانجی خیره شد و از جاش بلند شد و کت مشکیشو در آورد انداخت یه گوشه و استینای پیرهن سفیدشو داد بالا.

_ اون دختره کی بود ؟

سانجی با عصبانیت برگشت سمتش و تکون می‌خورد و سعی می‌کرد خودشو باز کنه.

_ چی داری زر میزنی؟کی رو میگی؟

زورو با نگاه سردی برگشت سمت سانجی ولی لبخند کوتاه و ترسناکی روی لبش بود و اومد سمت سانجی و دستاشو از میله باز کرد و سانجی خواست کاری کنه که زورو سریع دستاشو از پشت سر بست و موهاشو کشید و با زانو زد تو فکش که اوفتاد رو زمین و سرفه کرد و از گوشه دهنش خون ریخت رو زمین سرد زیر زمین و ناله کوتاهی از درد کرد .

_ خودتو به اون راه نزن

سانجی یه کم تکون خورد که موها طلاییش رفت روی خونی که رو زمین ریخته بود و کمی قرمز شدن و بی جون به زورو خیره شد و پیرهنش یه کم از روی شونه هاش اوفتاده بود .

_ ن...نمی‌فهمم

_ خودت سختش کردی

زورو آروم رفت سمتشو مچ پای شکستشو گرفت و فشار داد و صدا داد سانجی بلند شد چشاش از درد گشاد شده بود و زورو فقط با پوزخند نگاش میکرد.

_ همون دختری که پری روز اومد خونت

موهاشو محکم گرفت و چنگ زد و سرشو آورد بالا و با پوزخند خیره شد بهش‌. سانجی پوکر به زورو خیره شد و اخماش رفت تو هم و گوشه لبش خونی بود و مزه خون و حس میکرد.

_ تو آدم استخدام کردی منو تعقیب کنه؟

_ کرده باشم مثلا؟

سانجی لبخند کوتاهی زد و نزدیک صورت زورو شد و یهو نگاهش سرد شد و خون تو دهنشو توف کرد تو صورتش و یه کم رفت عقب ‌

_ دهنتو ببند

زورو خنده ریزی کرد و گونشو پاک کرد .

_ انگار نمیشه مثل آدم باهات حرف زد

زورو سریع موهاشو ول ول کرد و نشست رو شکمش که کبود شده بود و شروع کرد به زدنش و هربار که مشتش می‌خورد به صورتش بین انگشتاش درد حس میکرد و یه کم خون از صورت سانجی پاشید رو صورتش و همون لحظه وایساد و از روش بلند شد و اون شونه سانجی که پیچ خورده بود و گرفت و پرتش کرد تو دیوار.

_ جوابمو بده زورو

سانجی به زور نفس میکشید و از درد دیگه حتی نمیتونست تکون بخوره و موها جلو صورتش کامل قرمز شده بود و گوشه صورتش زخمی شده بود و از دهن و دماغش خون میریخت رو زمین و به زور لباشو از هم باز کرد .

_ ا...احمق روانی...فک کردی من با آشپز خودم میریزم رو هم ؟...باهام اومد دستورالعمل یه غذارو دادم بهش..گمشو اونور...لذت می‌بری نه؟

سانجی بلند داد زد و سرفه کرد و گلوش درد میکرد و زورو با نگاه سردی خم شد و پشت سر سانجی رو زانوهاش خم شد و فک سانجی و گرفت و فشار داد تا دردش بیاد و پوزخندی زد .

_ اره میبرم

گردن سانجی رو محکم گاز زد که سانجی چشاش گرد شد و خواست پسش بزنه ولی نتونست و زورو محکم کوبیدش و رو زمین و روش خیمه زد و پارچه سفید و گذاشت دوباره داخل دهنش.

(یه ساعت بعد)

سانجی از درد دیگه داشت بی هوش میشد و بی جون فقط به یه نقطه خیره بود و که یهو زورو عضوشو ازش بیرون کشید و سانجی تونست نفس راحتی بکشه و برگشت سمت زورو دید زورو با دستا لرزون شلوار سانجی و پاش کرد و کمربندشو بست و مردمک چشاش از ترس میلرزید و برگشت سمت سانجی و آب دهنشو قورت داد و پارچه دهن سانجی رو باز کرد. سانجی همونطوری منگ موند و بی جون نگاش کرد

_ ا...آروم باش

_ چ..چرا اینطوری شدی؟

زورو موهاشو یه لحظه چنگ زد و از رو سانجی بلند شد و انگار هیچی یادش نمیومد و نفسش تو گلوش گیر کرده بود و به دستا خونیش نگاه می‌کرد. سانجی به زور نشست و به دیوار تکیه داد و از درد میلرزید.

_ کار خودته

_ چ..چی؟

با این حرف زورو چشاش گرد شد و همه چی یادش اوفتاد و آروم دستشو دراز کرد و درو باز کنه و بره بیرون و دستش میلرزید.

_ ز..زورو باز کن منو

سانجی بلند داد زد و سرفه کرد . زورو با چشا گرد شده برگشت سمتشو درو باز کنم .

_ بازت کنم میری

_ ا...حمق..مگه تأثیرش نپریده...چته دیگه؟

زورو چیزی نگفت و رفت بیرون و درو بست و یه کم میلرزید و رفت داخل عمارت و رو تختش نشست و موهاشو چنگ زد و با خودش درگیر بود و تقریبا یه ساعت همونطوری به زمین خیره بود و موهاشو چنگ میزد و دستاش یه کم میلرزید و می‌ترسید از اینکه بازش کنه قراره چی بشه می‌ترسید هنوز تاثیر چیزی که خورده بود روش باشه و دوباره کاری کنه و اذیتش کنه و بیشتر از همه حالش از خودش بهم می‌خورد و آخرش کلافه شد و از جاش بلند شد و برگشت زیر زمین و سرش پایین بود و بدون هیچ حرفی دست و پا سانجی رو باز کرد و زمزمه کرد :

_ بب...خشید

( ادامه دارد...)

Zoro X sanjiWhere stories live. Discover now