_ سانجی همش همین بود ...اگه هنوز به چشم مادرت منو نمیبینی میتونم برم ...
سانجی نفس عمیقی کشید و رو کاناپه نشسته بود و آرنج دوتا دستش رو پاهاش بود و پشت گردنشو چنگ میزد و سرش پایین بود .
_ هوف یعنی داری میگی اون مرتیکه بردت ایتالیا برای درمان سرطانت و مجبورت کرد همونجا هم بمونی الانم ازش طلاق گرفتی بعد اینهمه سال؟... ههه همه بچه هات میدونستن زنده ای جز من نه ؟
_ خوب چند سال پیش فهمیدن اوناهم یه بار اومدن کلا ...
_خیلی ممنونم که سه تا پسر دوردونت و دختر عزیزت میدونستن ولی من بعد ۱۷ سال فهمیدم سر قبری که میرفتم باهاش درد و دل میکردم توش خالی بوده...الانم اومدی پیشم همینو بگی؟
سانجی از جاش کلافه بلند شد و دست از کمرش گرفت و دندوناشو بهم کوبید و سرش پایین بود .
_سانجی ...گفتم که چند بار خواستم بیام پیشت نمیشد ...الانم اگه پیدات کردم به خاطر همون رستورانه و میدونم کسی که بزرگت کرده کی بوده ...
_نه هیچی نمیدونی...
سورا خواست چیزی بگه که یهو در خونه باز شد و زورو لبخند ریزی رو لبش بود و اومد داخل .
_ سانجی اگه بفهمی چی دید...م
زورو خواست بقیه حرفشو بزنه که با دیدن زن مو بلوندی که رو کاناپه نشسته بود سر جاش خشکش زد و در هنوز باز بود .
_ هوف بیا داخل ...
_ مطمئنی ؟
_ نه ولی بیا داخل....
زورو همونطوری منگ موند و درو آروم بست و با فاصله از میز وایساد و سورا بلند شد و لبخند کوتاهی زد و زورو فقط همونطوری بهش خیره بود .
_ شما باید ....
_ مادرمه ...
سورا لبخند کوتاهی زد و سرشو آروم کج کرد و متعجب بود که کلید خونه سانجی رو داشت .
_ و شما ...
_ خوب من
سانجی با اخم برگشت سمتش به خاطر اینکه چیزی نگه و زورو نفس عمیقی کشید.
_ دوستشم باهاش کار داشتم ...ولی بد موقع اومدم ...
سورا دیگه چیزی نگفت همونطوری به زمین خیره شد و سانجی نفس عمیقی کشید .
_ یه لحظه ...
رفت سمت زورو مچ دستشو کشید بردش طبقه بالا و پرتش کرد تو اتاق و پوکر درو بست و موهاش تو صورتش ریخته بود و محکم مشتشو کوبید تو در .
_سانجی
_هیچی نگو ...هیچی الان ارومم نمیکنه ...هیچی ...
_ چیزی نمیخوام بگم چون بلد نیستم بگم
YOU ARE READING
Zoro X sanji
Romanceهمه چی از اونجا شروع شد که باهم بودنمون آزاردهنده بود اما اینکه از هم دور باشیم حتی از اونم بدتر بود .