Part 29

10 3 0
                                    

_ سانجی همش همین بود ...اگه هنوز به چشم مادرت منو نمیبینی میتونم برم ...

سانجی نفس عمیقی کشید و رو کاناپه نشسته بود و آرنج دوتا دستش رو پاهاش بود و پشت گردنشو چنگ میزد و سرش پایین بود .

_ هوف یعنی داری میگی اون مرتیکه بردت ایتالیا برای درمان سرطانت و مجبورت کرد همونجا هم بمونی الانم ازش طلاق گرفتی بعد اینهمه سال؟... ههه همه بچه هات می‌دونستن زنده ای جز من نه ؟

_ خوب چند سال پیش فهمیدن اوناهم یه بار اومدن کلا ...

_خیلی ممنونم که سه تا پسر دوردونت و دختر عزیزت میدونستن ولی من بعد ۱۷ سال فهمیدم سر قبری که میرفتم باهاش درد و دل میکردم توش خالی بوده...الانم اومدی پیشم همینو بگی؟

سانجی از جاش کلافه بلند شد و دست از کمرش گرفت و دندوناشو بهم کوبید و سرش پایین بود .

_سانجی ...گفتم که چند بار خواستم بیام پیشت نمیشد ...الانم اگه پیدات کردم به خاطر همون رستورانه و میدونم کسی که بزرگت کرده کی بوده ...

_نه هیچی نمیدونی...

سورا خواست چیزی بگه که یهو در خونه باز شد و زورو لبخند ریزی رو لبش بود و اومد داخل .

_ سانجی اگه بفهمی چی دید...م

زورو خواست بقیه حرفشو بزنه که با دیدن زن مو بلوندی که رو کاناپه نشسته بود سر جاش خشکش زد و در هنوز باز بود .

_ هوف بیا داخل ...

_ مطمئنی ؟

_ نه ولی بیا داخل....

زورو همونطوری منگ موند و درو آروم بست و با فاصله از میز وایساد و سورا بلند شد و لبخند کوتاهی زد و زورو فقط همونطوری بهش خیره بود .

_ شما باید ....

_ مادرمه ...

سورا لبخند کوتاهی زد و سرشو آروم کج کرد و متعجب بود که کلید خونه سانجی رو داشت .

_ و شما ...

_ خوب من

سانجی با اخم برگشت سمتش به خاطر اینکه چیزی نگه و زورو نفس عمیقی کشید.

_ دوستشم باهاش کار داشتم ...ولی بد موقع اومدم ...

سورا دیگه چیزی نگفت همونطوری به زمین خیره شد و سانجی نفس عمیقی کشید .

_ یه لحظه ...

رفت سمت زورو مچ دستشو کشید بردش طبقه بالا و پرتش کرد تو اتاق و پوکر درو بست و موهاش تو صورتش ریخته بود و محکم مشتشو کوبید تو در .

_سانجی

_هیچی نگو ...هیچی الان ارومم نمیکنه ...هیچی ...

_ چیزی نمیخوام بگم چون بلد نیستم بگم

Zoro X sanjiWhere stories live. Discover now