part 1

255 5 1
                                    

(داستان از زبون شخصی به نام کارین )

5 February

ساعت 18:00

روی کاناپه روبه روی صندلی بیماری که سانجی روش بود نشسته بودم و دفترمو باز کردم و خودکارمو برداشتم و گفتم:

_خیله خوب ....اسمت سانجی ؟من اینجام تا بشنوم ...

_ از چی بگم

نفس عمیقی کشیدم و با لبخند ملایمی به سانجی خیره شدم تا احساس راحتی کنه .

_ خوب چطوره از اینجا شروع کنیم که چرا اومدی پیش روانشناس....

سانجی آه کوتاهی کشید و چشاشو بست و با صدای ملایمی گفت .

_ بی خوابی ...سردرد....تفکرات بی خودی ...کابوس دیدن

_ خوب بیا دلیلشو پیدا کنیم ...

آروم دفترمو باز کردم و مشکلاتشو نوشتم و که زمزمه کرد .

_ دلیلشون میدونم...درمانشون میخوام

_ خوب اگه دلیلشو میدونی بگو کارمون زودتر جلو میره ....

سانجی چشاشو باز کرد و به سقف خیره بود و معلوم بود سوالم کلافش کرده و به آرومی گفت.

_ خوب از کسی که دوسش داشتم بعد ۴ سال جدا شدم ....نه ...دوسال

با تعجب نگاش کردم .

_پس چرا گفتی ۴ سال

_ اون دوسالی که نبود هم حساب کردم

نفس عمیقی کشیدم و با لبخند نگاش کردم و سعی کردم فضا آرومی براش ایجاد کنم .

_خیله خوب..اینجا فرمی که پر کردی قدت ۱۸۱ سانته و ۲۵ سالته و شغلت چرا خالیه ..‌.

با حرفم سانجی کلافه شد و روشو ازم گرفت .

_ لازم ندیدم بنویسم

_ مهم نیست به هر حال خودم یکی از معروف ترین اشپزارو میشناسم پس مشکلی نیست .... و مورد دوم چرا هدفتو خالی گذاشتی

سانجی سریع به سمتم برگردوند و زل زد توی چشام و خیلی واضح و قاطع جوابمو داد .

_چیزی به ذهنم نیومد ....

_ خیله خوب ...بریم سر اصل کاری ....با چیزایی که پر کردی ...چرا باید جدا شید

سانجی روشو ازم گرفت و نفس عمیقی کشید و گفت.

_من خواستم اون نخواست...

کمی تعجب کردم ولی به رو خودم نیاوردم و ادامه دادم .

_ خوب چرا ؟

_ازش خسته شدم ....

از حرفش تعجبم بیشتر شد و منظور دقیقشو نفهمیدم و همونطوری بهش خیره بودم ولی اون نگاهش روبه سقف بود .

_ منظورت اینه کنارش گذاشتی چون حوصلتو سربرد؟....

سانجی سرشو به نشونه منفی تکون داد .

_برعکس...خسته شدم چون ماجرا زیاد داشتیم ....اگه واقعا حوصلمو سر می‌برد الان به خاطرش اینجا نبودم

_ پس منظورت اینه از بار مسئولیت خسته شدی ؟

سانجی سکوت کرد و بعدش از حالت دراز کشیده روی صندلی بیمار بلند شد و نشست و کمی موهاشو عقب برد تا واضح صورتمو ببینه و زیر چشاش نشونه بی خوابی بود و چشاش انگار که باز نمیشد .

_دقیقا.....

_خوب چه مسئولیتی احساس کردی که انقدر جدی تصمیم گرفتی جدا شی ....

به چشماش خیره شدم و منتظر و کنجکاو بودم و سانجی کاملا کلافه بود .

_ اینکه زنده بر میگرده پیشم یا نه .... اینکه هربار میره برمیگرده یا نه ....یا اصلا زنده میمونه؟....از اینکه مجبور باشم هم احساسات خودم هم اونو باهم حمل کنم خسته شدم ....از اینکه هربار یه قول الکی میداد خسته شدم

کمی از حرفاش تعجب کردم و راجب شغل کسی که دوسش داشت کمی فکر کردن .

_مطمئنی راجب یه دختر حرف میزنی ؟

با این حرفم سانجی کمی دلسرد شد و نفس عمیقی کشید و انگار اون احساس راحت و داخل این اتاق نداشت.

_ دارم راجب یه پسر صحبت میکنم

با این حرفش برای یه لحظه خودکارم روی دفتر ول شد و کمی منگ شدم و وقتی چشاش و دیدم سریع به خودم اومدم .

_ اوه متاسفم....فک کنم اشتباه مسیر و رفتیم چون من تاحالا همچین موردی نداشتم

سانجی نگاهشون به زمین دوخت و خواست بلند شه .
_ مشکلی نیست اگه راحت نیستی میرم بقیه وقتم واسه خودت پولشو پرداخت میکنم ....

به صداش گوش دادم که پوکر بود و یه حس طرد شدنی رو از قیافش احساس کردم .

_ منظور من این نبود من مشکلی ندارم من فقط تراپیست توام و قراره کمکت کنم نه اینکه آزارت بدم .... خوب حالا بگو شغلش چیه

به سانجی خیره شدم که کاملا تردید کرد و با کلافگی موهاشو چنگ زد و برگشت سمتم .

_ هوف یه مافیاس....

_ پس حدسم درست بود ....میتونم اسمشو بپرسم ؟

_ زورو ....همین کافیه

یه لحظه چشام گرد شد و انگار دهنم باز موند از حرفش و چند بار پشت هم پلک زدم .

_ رورونوا؟

با این حرف منم سانجی هم همون احساس سردرگمی منو پیدا کرد و بهم خیره شد و اخمی کرد ‌
_ از کجا میشناسیش...

_خوب من یه زمانی وکیل بودم ...و خودت میدونی با مافیا ساده ای سر قرار نرفتی ....خیله خوب یه ربع از وقت مونده من چند تا دارو برات مینویسم و چند تا تمرین که انجام بدی در واقع میخوام شعر بنویسی تا اروم شی...و توی این یه ربع میتونی بگی چجوری دیدیش؟با جزئیات تمام....میخوام بدونم برات چجور حسی داشته....

با این حرفم سانجی نفس عمیقی کشید و از جاش بلند شد و لیوان آبمیوه رو میز و سر کشید و نشست و بدون حتی مکث کردن شروع کرد.

Zoro X sanjiWhere stories live. Discover now