Zoro X sanji

Part17

با نگاه سردی بهش خیره شدم و گوشه میز و محکم چنگ زدم *

_ منظور؟

_  الان که فهمیدی آدم کشتم چرا نمیترسی ؟چرا زنگ نمیزنی به پلیس بگی‌؟ چرا انقد خونسردی؟..

پوزخند ریزی زدم که محو بود و معلوم نبود .

_ خوب چرا باید حرفمو باور کنن بدون مدرک و شواهد فقط خودمو تو دردسر ميندازم چرا باید بترسم وقتی الان چیزی همراه خودت نداری...از رو همین نتیجه میگیری وکیل نبودم ؟ اتفاقا یه وکیل تو همچین شرایطی نمیترسه

_نه یه پلیس تو همچین شرایطی خونسردی خودشو حفظ میکنه...تحقیق کردن راجب گذشتت کار آسونی بود خودتم دروغگو خوبی نیستی و اینو خوب میدونی

با نگاه سردی بهش خیره شدم و یه کم به صورتش نزدیک تر بودم و خونسرد بودم .

_ چه فرقی به حال تو داره راجب من بدونی

_ من کل زندگیمو دارم تعریف میکنم بلکه یه کم حالم بهتر شه ...اومدم پیش کسی که کمکم کنه...ولی چرا باید به کسی بگم که خودش دروغ میگه اعتماد کنم و زندگیمو براش بگم؟

نفس عمیقی کشیدم که سانجی رفت عقب تر و از رو میز اومدم پایین.

_ من اینجام فقط کمکت کنم همین

_وقتی میتونی کمکم کنی که حال خودت خوب باشه...زورو از کجا میشناختی؟

رفتم سمتش و نشستم رو کاناپه و اشاره کردم بشینه و وقتی نشست برگشتم سمتش.

_ بگم هیچ فرقی به حال تو نداره فقط من خالی میشم

_وقتی تو حالت خوب باشه بهتر میتونی کمکم کنی

_  باشه ولی..هوف تو که راضی نمیشی..

سانجی لبخند کوتاهی زد و چهار زانو نشست .

_ همیشه با یه لبخند نگا مریضات میکنی حالشون بهتر شه...اینبار نوبت خودته...

لبخند کوتاهی زدم و به کاناپه تکیه دادم و نفس عمیقی کشیدم.

_ از همون اول روانشناسی خونده بودم ولی خوب وقتی بابات رئیس پلیس باشه اوضاع یه کم فرق میکنه برا همین مجبورم کرد تست بدم و قبول شدم تقریبا ۴ سال پیش بود مرد تا همین دوسال پیش هنوز پلیس بودم میخواستم حداقل بعد مرگش اون چیزی باشم که میخواست ولی....یه روزی اومد که واقعا فهمیدم به درد اینکار نمی‌خورم...روزی که نتونستم جلو زورو بگیرم

سانجی ابرویی بالا انداخت ولی چیزی نگفت و فقط گوش میداد و خیره شدم به نخای کاناپه.

_ دوسال پیش بود چند تا نیرو جدید برامون اومده بود زورو هم بینشون بود با یه زخم روی چشش تقریبا نزدیک یه سال اونجا بود ولی هیچکدوم از کاراش رفتاراش اصلا مشکوک نبود...یه جورایی داشتم باهاش آشنا میشدم ...