Side Story5

314 91 91
                                    

به اندازه‌ی کافی اون بچه های زشت رو تحمل کرد بوده، بی توجهی های تهیونگ داشت دیوانه‌ش می کرد؛ این دو روز که قنادی رو برای تعمیرات بسته بودند صبح تا صبح عروسک بدون اون با بچه ها از خانه بیرون می زده، جونگ کوک حتی اگر خانه رو هم خراب میکرد باز تهیونگ قرار نبوده یک اخم بهش بکند.

شب سوم از راه رسیده و بابای زشت کوچولو ها هنوز دنباله شان نیامد بود، جونگ کوک دیگر از دستشان خسته شده و خودش بچه هارو برای باباهاش پس فرستاده بود؛ تهیونگ غرق خواب که بالشتش رو بجای بچه بغل گرفته و هنوز خبر نداشت که جونگ کوک چیکار کرده ست.

جونگ کوک روی تک تک ها پنجره ها و درب خروجی طلسم گذاشته، کاری کرد بوده که نه چیزی بتواند بشکندشان و نه کلیدی بتواند قفل شان رو باز کند.

هیچ راه فراری برای تهیونگ نگذاشته بود، اون زشت کوچولو هاهم دیگه نبودند که نگذراند به عروسکش نزدیک شود؛ همه ی وسایل هایشان بجز ظرف ابنبات هاروهم باهاشون پس داده بود که یکوقت به بهانه ی کیف وسایل هایشان برنگردند، ظرف ابنبات ها روهم برای خودش برداشته بود.

جیمین حاضر نبوده که بچه هاش رو قبول کند، مادر هوسوک هنوز نرفته و نمی توانست بگذارد که اون زن بچه هارو ببیند؛ وگرنه هوسوکش باهاش قهر می کرد و جیمین بیشتر از هرچیزی از قهر و خشم همسرش می ترسید.

جیمین ساعت یک صبح بچه به بغل دم در خانه‌ش ایستاده، با چشم های گرد به جای خالی جونگ کوک که در چشم بهم زدنی غیبش زده بود نگاه می کرد؛چاره‌ی جز اینکه بچه هارو به مادرش بسپارد نداشت، نمی توانست که همسرش رو با اون ادمی زاد حراف تنها بگذارد و این چندوقته مدام داشت توی گوش هوسوک می خواند که «دیگه وقتش زن بگیری بچه دار شی» جیمین ابدا هوسوک رو با مادرش تنها نمی گذاشت.

بچه هارو به خانه‌ی مادرش درون دنیای جنیان می برد، هردو را کنار مادر بزرگشان روی تخت می خواباند و حتی زن رو بیدار نکرد بوده که یکوقت بدخوابش نکند؛پتوی روی بچه ها می اندازد و بالشتی دو طرف پسر کوچولوش می گذارد، بی صدا از خانه بیرون می زند.

مادرش که قطعا از دیدن بچه ها خوشحال می شده و بدون هیچ مخالفتی نگهشان می داشت، تنها مشکلی که وجود داشت این بود که امیلی و هوسوک از مادر اون خوششان نمی امد؛ اینکه بچه ها دیگه پیش تهیونگ نبودند و اونهارو پیش مادرش اورد بود رو از همسرش مخفی نگه می داشت.

صبح روز بعد، صدای جیغ و فریاد های هیولا بود که دیواره هارو لرزه دراورد، تهیونگ محکم دستش رو چسبیده و با اون یکی دستش ناخن چین رو نگه داشته بوده؛ جونگ کوک مثل بچه ها داشت جیغ می کشید تا تهیونگ رهاش کند.

جونگ کوک یادش رفته بوده که اون طلسم عشق لعنتی روی خودش اثر گذاشته، تهیونگ حتی اگر می گفت بمیر هم براش می مرد و توان مخالفت کردن باهاش رو نداشت؛ همین چند دقیقه‌ی پیش این اون بوده که داشت تهیونگ رو تهدید می کرد تا بهش توجه کند، نمی دانست اون ناخن‌چین لعنتی یکهو از کجا پیداش شده.

قنادی مردگانWhere stories live. Discover now