chapter 1

1.5K 127 15
                                    


از خودم متنفرم...
چرا؟ خب می شه از دلایلش به شغلم اشاره کرد.
شغلم چیه؟ خب به بدنم مربوطه...به زودی می فهمید.
اسم من پارساست.20 ساله.دانشجوری رشته ریاضی.قدم متوسطه و چشمام سبز و موهام مشکی.چیه فکر کردین خیلی جذابم؟ غلطه! تصورتون رو از جذاب به"بچه خوشگل"تغییر بدید.
خب داشتم می گفتم.تمام مشکلات من از سال اول دبیرستان و مرگ پدر مادرم شروع شد.کسی نمی دونه اونا چه جوری مردن فقط اجساد دو تیکه شدشون توی جاده پیدا شد(دیگه مهم نیست.منم مشکلات خودمودارم)
من آدم باهوشیم و تقریبا همه چیزو زود یاد می گیرم.در طول سال اول و دومم کارهای مختلفیو امتحان کردم ولی هیچ کدومشون کفاف خودم و خواهر برادر کوچیکمو نمی دادن.باید از مدرسم ممنون می شدم که شرایطمو درک می کردن(البته مطمئنا درک شرایط نیاز به نمره های خوب داره)
اهم، به هر حال این اتفاق اواخر سال دوم افتاد.مدرسه ی ما یه مدرسه ی نسبتا بزرگ با 3 تا کلاس اول،دوتا دوم و دوتا سوم بود.زیرزمین هم یه ورزشگاه داشت. اواخر سال سال دوم امتحان داشتیم وبجز ما و چند تا از دبیرامون کسی تو مدرسه نبود.داشتم آب می خوردم و به فکر شغل دوم بودم که یکی از نوچه های همکلاسی نسبتا گنده لاتم صدام کرد.اسمش مرتضی بود.یه شیکم گنده داشت و مثل اردک دنبال هر کس که به نفعش بود راه میافتاد.الانم زیردست احمد"خدمت"می کرد.از آدمایی مثل اون متنفرم!
هیچ پیش درآمدی از دلیل"احضار"شدنم نداشتم و فقط دنبالش رفتم.نه با کسی می جوشیدم و نه به کسی کاری داشتم.معلما از من خوششون میومد ولی تقریبا خودم هرگز برای خودشیرینی یا حتی اشکال پرسیدنم سمتشون نمی رفتم.تجربه ثابت کرده با هر کسی قاطی بشی باید خیلی چیزا درباره خودت بهش بگی.از اینم متنفرم! هر دوتا کلاس توی سالن اجتماعات طبقه دوم جمع شده بودن.وارد که شدم حس کردم در پشت سرم قفل شد ولی واکنش ندادم.
-چیزی می خواین؟
احمد روی یکی از میزا خیلی لاتی نشسته بود.قیافه ی ترسناک و بازوهای گنده و زور زیادش همه رو برده ی خودش کرده بود. اگه نمی خوای برده باشی پس کاری به کارش نداشته باش تا به دردسر نیفتی!
از جاش بلند شد و نزدیکم اومد.حتی یه قدمم پس روی نکردم.دستشو گذاشت روی چونم و کشیدش بالا.تقریبا داشتم از رو زمین بلند می شدم.
+شنیدم دنبال شغل دوم می گردی.
-درست شنیدی!
+می تونی همینجا یه کار کوچیک برای ما بکنی و بعد پولش رو تحویل بگیری.نظرت چیه؟
-می تونم بپرسم چه کاری؟
-نه!می تونی بامون را بیای و پول بگیری و می تونی مخالفت کنی و ما کارمونو به زور و بدون دستمزد انجام بدیم.انتخاب کن!
سرمو انداختم پایین.به هیچ وجه آدم پاستوریزه ای نبودم ولی واقعا دلم نمی خواست فک کنم قراره چه بلایی به سرم بیاد.زیر لبی گفتم:چاره ی دیگه ای ندارم نه؟
حتی بدون نگاه کردنم می شد نیشخند ترسناکشو احساس کرد:آفرین پسر خوب!
دستشو روی سرم گذاشت و قبل از اینکه واکنش نشون بدم جلوی خودش روی زمین نشوند.دور و بر رو نگاه کردم.همه منتظر بودن.منتظر چی؟نگو که...
_هی وایسا من نمی فهمم اینجا چه اتفاقی داره می افته!
خیلی رک گفت:باید به کل این جماعت سرویس بدی!
همون لحظه فهمیدم چی به چیه.یکی از پشت دستامو گرفت و احمد زیپ شلوارشو پایین کشید.سرمو برد بالا:زود باش.
نفهمیدم چی شد که آلتش تو دهنم بود.می خواستم جیغ بکشم و برم عقب ولی یه نفر منو نگه داشته بود و با شلوارم ور می رفت.
+بیینم چی کار می کنی.به هر حال به پول احتیاج داری مگه نه؟
اشکام داشت سرازیر می شد.سرمو که نگه داشته بود جلو عقب برد.حالم داشت بد می شد. بقیه هم آروم آروم اومدن نزدیک.یه نفر شلوارمو کشید پایین.اون لحظه برای بار اول از خودم متنفر شدم.
کم کم چند نفر شروع کردن به ور رفتن باهام و در اوردن لباسام.کاملا لخت وسط اون جماعت بودم. احمد یه آه چندشی کشید و یه مایه غلیظ داغ توی دهنم رها شد.کشید بیرون:آفرین!ولی هنوز کلی آدم مونده
اصن توجهی به حرفاش نداشتم.اون مایه رو تف کردم از دهنم.حالت تهوع گرفته بودم. یکی منو برداشت و در حالی که خودشم نشسته بود آلتشو به باسنم نزدیک کرد
-نهه!لطفا!
یکی دیگه به سمتم اومد:بهتره که خفه بمونی!
اتفاق افتاد.دو بار، سه بار،چندین و چند بار تا همشون ارضا شدن.من اون وسط موندم و لباسام و کلی سوال توی ذهنم...و البته احمد. مچ دستمو گرفت و گفت:من امروز تا خونه باهات میام و پولتو می دم.گم شو خودتو جمع کن.
کی به اون اهمیت می ده؟ تنها شانسی که اوردم وجود دستشویی تو طبقه ی دوم بود.مدتی اونجا نشستم و فکر کردم.بدنم درد می کرد. امیدوار بودم کسی فیلم نگرفته باشه وگرنه کارم زار بود.
*******
لباسام رو پوشیدم و از دستشویی اومدم بیرون.دم در احمد منتظرم بود.اگه این یه داستان رمانتیک گی بود الان یکی از ما باید عاشق اون یکی می شد اما متاسفم!این زندگی واقعیه!می خواستم بی توجهی کنم و برم که بازومو گرفت و فشار داد
-آییی
+همینجوری راتو نکش وبرو.گفتنم که باهات میام!
بقیه ی راهو دنبالم اومد تا رسید به خونمون.خونمون نسبتا به مدرسه نزدیک بود و نوساز.بابا ساخته بودش. یه نگاه به خونه و یه نگاه به من انداخت.دستشو کرد تو جیبش و کیف پولشو در اورد.خالیشکرد.250 هزار تومان بهم داد وگفت:خسته نباشی.
نذاشت چیزی بگم و راهشو کشید و رفت.
همونطور که گفتم این داستان رمانتیک نیست.این زندگی واقعیه و منم به اون پول نیاز داشتم.
گذاشتمش تو کیفم و رفتم داخل.ارشیا و آتوسا قبل من رسیده بودن.خواهر برادر دوقلوی خیلی نازم.رنگ چشما و موهاشون مثل خودم بود فقط ارشیا سبزه بود و نسبت به سنش درشت تر.بعضی وقتا بهش حسودیم می شد.
آتوسا:داداشی خوش اومدی.ناهار خوردی؟
-آره خوردم.
دروغ بود.اشتها نداشتم.
ارشیا:پس ما بخوریم؟
-مگه نخوردین؟
خیلی مظلوم گفتن:نه منتظر تو بودیم*^*
دلم قنج رفت براشون و تسلیم شدم.هر چند حتی نصف بشقابمم نخوردم. رفتم تو اتاقم و درو بستم.متوجه بودم هیچ کاری ازم برنمیومد چون اتفاقی بود که افتاده بود.باید آرامش خودمو حفظ می کردم.از مرگ مامان بابا که بدتر نبود بود؟
من برای مرگ مامان بابا اصلا گریه نکردم.می دونستم نگرانی بزرگتری در پیش دارم.از همه ی اون آدمایی که برای مامان بابا گریه می کردن (جز ارشیا و آتوسا) متنفر بودم.دلیلی برای گریه ی اونا وجود نداشت.
خیلیا اومدن و برای دلداری بهم گفتن اونا به بهشت می رن، یا از خرافات درباره ی اون دنیا گفتن.من به چیز خاصی اعتقاد نداشتم.حتی وجود خدا هم برام مبهم بود.انقدری بیکار نبودم که بشینم و درباره ی چیزی که وظیفم نیست فکر کنم.
طرفای 7 از اتاق رفتم بیرون.طبق معمول داشتن بازی می کردن و مشقاشونم اون وسط پخش بود
-بچه ها برا شب پیتزا می خورین؟
خوشحال شدن.شکموها!
آتوسا:ولی من مرغ سوخاری بیشتر دوس دارم!
ارشیا:نه همبرگر بخوریم!
-هر چی بخواین سفارش می دم.به شرط اینکه مشقاتونو بنویسینا! خیلی سریع رفتن سر کتاباشون.بچه ها راحت راضی می شن.
خودم یه مقدار پول داشتم و اون 250 هزارتومانم بود.بعد مدت ها اشکالی نداشت نه؟به خاطرش کارای بدی کرده بودم.
اونشب از 250 تومان 100 تومانش خرج شد.بچه ها خیلی خوشحال بودن و منم فکر می کردم می تونم راحت بخوابم.اشتباهم اینجا بود
کابوس اتفاقایی که افتاده بود راحتم نذاشتن. صبح که رفتم مدرسه باز احمدو دیدم.ازم خواست دوباره اونکارو انجام بدم و پول بگیرم.تا ظهر فکر کردم و ظهر به شرط اینکه پول بیشتری بهم بده موافقت کردم.نیشخند ترسناکی زد و قبول کرد.اونبار خودش تنها بود. تقریبا هر روز یا یک روز درمیون با اون و چند نفر دیگه سک*س داشتم.
احمد و دور و بریاش همه پولدار بودن و راحت پول می دادن.بالاخره سال تحصیلی تموم شد و سال بعدش به مدرسه ای که چند تا کوچه اونور تر بود رفتم. هر چند کاش اینکارو نکرده بودم...
Bahar Kuroko

دروغ حقیقیWo Geschichten leben. Entdecke jetzt