S2 Chapter 4

276 32 0
                                    

🌈از زبان آریا🌈
از سر و سدا از خواب بیدار شدم.پارسا داره با یکی حرف می زنه.
-می دونم می دونم!ولی هردفعه رفتیم پیشش واقعا هیچ چیزی نشد!واقعا لازمه؟
خمیازه کشان از اتاق رفتم بیرون.به خاطر بد خوابیدن بدن درد داشتم:صبح به....این آویزون اینجا چی کار می کنه؟
دیدن میساکی اول صبح جدی حالمو گرفت.
-به کی می گی آویزون؟خودت چرا اگه می خوای اینجا بمونی نمی ری دنبال خونه؟
به پارسا نگاه کردم.می دونستم هنو دلش می خواد بخوابه.چشماش همیشه بی حسن و سخته از اونا گفت به چی فکر می کنه ولی من عادتاشون می شناسم.
نیشخندی زدم و آروم پارسا رو بغل کردم:می پرسی چرا نمی رم؟جوابش اینجاس...
صورت پارسا رو توی دستام گرفتم و لبهاشو بوسیدم.خواب آلودگی و اینکه حس نمی کنه باعث شد دیر متوجه بشه.
نمی خواستم زیاد اذیتش کنم برای همین آروم ولش کردم.صورت سرخش خیلی بانمکه!دلم می خواد ازش عکس بگیرم!
سرمو به سمت میساکی برگردوندم و نیشخند زدم.صورتش از عصبانیت سرخ بود.احتمالا خودشم نمی دونست ولی می فهمیدم یه احساساتی نسبت به پارسا داره.باید جلوی اینکه بیدار بشنو می گرفتم.
-حالا یه سوال.دارین کجا می رین؟
پارسا که خواب تقریبا از سرش پریده بود کتشو درست کرد:ماهی یه بار باید برای چکاپ برم پیش دکتر.خب البته بعد از اون قضیه...
حرفشو خورد.می دونستم منظورش پشتشه.
-دیگه تغییر خاصی نبوده.ولی بازم باید برم.تا بعد.
-منم میام!
با بی تفاوتی بهم نگاه کرد:اصلا دلم نمی خواد رابطمونو برای کسی توضیح بدم.نیای بهتره!تا بعد!
میساکیو دنبال خودش کشید و درو با شدت بست.زیرلب خندیدم:چه منو به یاد بیاره و چه غریبه ای باشم که یهویی وارد زندگیش شدم...اون بانمکه! ❤️
🌈از زبان پارسا 🌈
اون احمق چشه؟اینجوری منو جلوی مدیر برنامم می بوسه!خب البته که میساکی از همه چی خبر داره ولی...من کی گفتم که اون دوست پسرمه؟
ناخودآگاه لبمو با آستینم پاک کردم.نگاه متعجب میساکیو دیدم ولی دست خودم نبود.این چه احساسیه؟
-بس کن الان لبت زخم می شه!ببین!
راست می گفت.دستمو روی لبم کشیدم و دیدم خون افتاده.با دستماش لب و دستمو پاک کرد:از دست تو!
-ببخشید...همیشه برات دردسر درست می کنم...
سرمو نوازش کرد:چی داری می گی؟من حقوق می گیرم تا دردسرای تورو جمع کنم.پس نگران من نباش.
حرفاش باعث می شد تو قلبم احساس گرما کنم.لبخند بزرگی زدم:ممنون 😊!
صورتش یکم سرخ شد:ن...نه چیز خاصی نیس!
چرا یهویی هول شد؟
*********
دکتر لبخندی زد:فک کنم می شه امیدوار بود.اعصابت بهتر از قبل اطلاعات دریافت می کنن.توی یک ماه گذشته اتفاق خاصی افتاده؟
اتفاق..خاص؟لبخندی زدم:بله،اتفاقات زیادی افتاده!
دکتر با تعجب نگام کرد:خیلی دلم می خواد بدونم چیه که انقدر خوشحالت کرده.ولی بهتره فوضولی نکنم!
-خوشحال به نظر میام؟
شروع کرد به نوشتن یه چیزی:خودت متوجه نشدی؟چشمات یکم زندگی گرفتن و صورتت باز شده.احتمالا الان طرفدارات هم بیشتر و خوشحالتر می شن.تلاشتو بکن باشه؟
برگه رو داد به میساکی:اینم دستوراتی که باید رعایت کنه.هرچند که فرق چندانی با همیشه ندارن.
بهم لبخندی زد:منم یه دختر نوجوون دارم و اونم طرفدارته.به خاطر اونم که شده دلم می خواد خوب شدنتو ببینم!
از مطب خارج شدیم.آه نسبتا بلندی کشیدم.یعنی ممکنه به خاطر وجود اون باشه؟خیلی چیزا هست که دلم می خواد بدونم.خیلی چیزا هست که دلم می خواد بپرسم.
-ببخشید که بهت ضدحال می زنم ولی رئیس می خواد ببینتت.
-اون پیرمرد؟چیکارم داره؟
********
وارد دفترش شدم.جایی که ازش نفرت داشتم.جو ترسناک و تاریکی داشت.
-خوش اومدی پسرم!ببخشید که یهویی ازت خواستم بیای.
به عنوان مردی با اون سن و سال نسبتا جذاب بود.نه خیلی لاغر و نه خیلی چاق.ولی چشماش.اون چشمای مزخرف!یه جوری نگاه می کرد که از درونم خبر داره.
-شنیدم تازگیا شخصیو ملاقات کردی!
هرگز نمی شه چیزی رو ازش قایم کرد:بله،همینطوره.
از روی صندلی بلند شد و به سمتم اومد:من تورو مثل پسر خودم می دونم!می ترسم اون شخص بهت آسیب برسونه.به حرفاش اعتماد داری؟
آهی کشیدم:می دونم که شما جزو بهترین بازیگرها هستین.ولی من می شناسمتون و دلیل اینجا بودنم رو هم خوب می فهمم.
لبخند زد:باهوش بودن کار دست آدم می ده!
به سمت پنجره های بزرگ و باشکوه روبه روی من رفت و نمای توکیو رو نشونم داد:هاروکا پسرم!بیرون رو نگاه کن.اونجا پر از آدمهاییه که می خوان فقط یک بار چشمای زیبا و پر از رمزتو از چند متری ببینن.توی این ساختمون افراد زیادی هستن که تو باعث شدی اونا استخدام بشن.متوجه منظورم که می شی؟تو منبع اصلی درآمد ما هستی و ما تمام تلاشمون رو می کنیم تا تو بدرخشی.
صداش رو اورد پایین:تو که نمی خوای افرادی که با تمام وجود اینجا کار می کنن رو ناامید و بیکار کنی؟
بقیه ی حرفشو می دونستم.از این بحث متنفرم:هراتفاقی هم که بیفته،من هرگز شرکت رو ترک نمی کنم و دست از تلاش برنمی دارم.اینو بارها گفتم.حالا می تونم برم؟
*******
سریع برگشتم خونه.شاید بهتر باشه به آریا بگم بره.می ترسم.از آینده خیلی می ترسم.
درو باز کردم و سریع رفتم تو:من برگ...شتم...
کنار آریا دختر و پسر نوجوونی نشسته بودن.چهره های دوست داشتنیی داشتن یه جورایی به من شبیه بودن.دختره با دیدنم بغض کرد.درحالی که اشکاش جاری بودن به سمتم دوید و بغلم کرد:داداشی!داداشی!دلم برات تنگ شده بود!
با صدای بلند گریه می کرد.داداشی؟ینی اینا همون خواهر برادری بودن که آریا می گفت؟
یه چیزی از ذهنم گذشت.یه تصویر.از یه زن.چهرشو نمی فهمیدم.کنارش من و اون دوتا بچه بودیم.یه نفر دیگه هم بود.یه مرد.چرا احساس آشنایی می کردم؟چرا دستام ناخودآگاه دور بدن اون دختر پیچید و بغلش کردم؟چرا به اون پسر لبخند زدم؟
چرا قلبم انقدر آروم شد؟

دروغ حقیقیWo Geschichten leben. Entdecke jetzt