دستشو گذاشت روی آلتم و باعث شد ناله کنم:انگار اینجا رو هم حس می کنی...یکم خوش بگذرونیم؟
بازوشو چنگ زدم ولی زورم نمی رسید:تمومش...
نذاشت حرفمو ادامه بدم.سرمو چرخوند و لبهاش لبهامو لمس کرد.می دونستم زبونش توی دهنمه و داره با زبونم بازی می کنه ولی زیاد حسش نمی کردم.فقط دلم می خواست پسش بزنم و دلم می خواست پسش بزنم.
آروم لبهاشو برداشت:پسم نزن...طاقتشو ندارم.نمی خوای که قاتلم باشی؟
چشمک کوچیکی زد و دوباره دستشو روی باسنم حرکت داد:ولی این می تونه از خوش شانسی من باشه؟این که چنین قسمتهایی دستامو کامل حس می کنن...
دوتا انگشتشو با دقت و ماهرانه روی نقاط حساسی که حس می کردم می کشید.انگار که تمامش رو بلده.انگار که بدنمو خوب می شناسه.
سرشو به گوشم نزدیک کرد و آروم زمزمه کرد:دیگه کجاهات حس دارن؟اگه بهم نگی خودم کشف می کنما!
چشمامو رو هم فشردم و جوابی ندادم.وول خوردم تا حلقه ی دستاش رو شل کنم ولی با تمام وجود بهم چسبیده بود.
ترسناک بود و... لذت بخش!
دکمه هام و کشید و بازشون کرد و پرتم کرد روی مبل.دستاش رو دو طرف سرم گذاشت.به بدنم خیره شد.
-پارسا...از من نترس باشه؟می دونم ترسناک شدم ولی...5 ساله دارم در عطشت می سوزم.می شه فراتر برم؟
داره اجازه می گیره؟احمقه؟
-تو احمقی؟حالا که...تا اینجا اومدی...
سرشو روی سینم گذاشت و بغلم کرد:هنوزم با خودت روراست نیستی؟می بینی...حتی اگه حافظتم از دست بدی تغییر نمی کنی!چون این تویی!پارسای من!
شکمم رو تا زیرچونم لیس زد.یه لحظه حس کردم مورمورم شد.یعنی حس عصبهام برای چند لحظه برگشته بود؟یعنی این آدم می تونه برشون گردونه؟
توی یه حرکت شلوار و لباس زیرمو کشید پایین:می بینی!تو هم بیشتر می خوای!
زبونشو برد بین پاهام و باعث شد بیشتر خجالت زده بشم.ناخودآگاه صورتمو با دستام پوشوندم.انگشتاش رو آروم داخلم می برد و باعث می شد جیغ های کنترل نشده ای بکشم.لبهامو گاز گرفتم تا صدام بیشتر نره بیرون.هر 4 انگشتش رو کاملا برد داخلم.نفس نفس می زدم.
خیلی سریع انگشتاش رو دراورد:حالا دیگه وقتشه!بعد گذشتن 5 سال عادت نداری نه؟پس آروم انجامش می دم!
-تا حالا که خیلی آروم بوده!هه!
پوزخندی زد:اینجوری تحریکم می کنی تا باعث بشم درد بکشیا!
دستامو روی دهنم گذاشتم و کارهاشو دنبال کردم.آروم زیپ شلوارشو باز کرد و آلتشو در اورد:آماده ای؟
-و..وایسا...اون..
بدون اینکه به حرفم توجه کنه سریع و با قدرت تا آخر داخل رفت.انقدر که حتی نتونستم جیغ بکشم.
دستامو بالای سرم قفل کرد و شروع به حرکت کرد.برای اینکه صدام بلند نشه لبهامو گاز می گرفتم و آریا هم تندتر حرکت می کرد تا صدامو دربیاره.خم شد و سرشو بهم نزدیک کرد:چه طوره؟احساس خوبی داری نه؟می خوام از احساساتت کمال استفاده رو ببرم!
صورتمو با دستش گرفت و لبشو روی لبهام قرار داد:با اینکه حسش نمی کنی...
نفس نفس می زد:این لبها مال منن.حق نداری گازشون بگیری!هیچکس حق نداره بهشون دسترسی داشته باشه!
-من...دیگه...دارم...
آلتمو گرفت و محکم فشار داد:یکم صبر کن باشه؟
سرعتشو بیشتر و بیشتر کرد.نمی دونم چرا لبهامو روی هم فشار نمی دم یا گاز نمی گیرم.صدام آزادانه خارج می شد.
-آماده ای؟
آخرین حرکتو با بیشترین سرعت انجام داد.آلتمو ول کرد و هردو با هم ارضا شدیم.
یکم نفس نفس زد.بعد بلندم کرد و روی تخت خوابوندم.خودشم کنارم دراز کشید و تو بغلش فشردم:شبت به خیر.ببخشید اذیتت کردم...
******
میساکی سرم داد کشید:باهات کاری کردددددد؟؟؟؟؟
-آروم باش میساکی...خب...
خودشو از پشت انداخت روی دوشم:آره کردم.مشکلی داری؟
میساکی اومده بود دم در تا وضعیت کارها رو بهم اطلاع بده ولی به محض دیدن جای گاز روی گردنم خونش جوش اومده بود.البته همچین درستم نمی تونستم راه برم 😅
میساکی که بدجور جوش اومده بود خودشو دعوت کرد داخل و با کشیدن من از بغل اریا بیرونم کشید.روی مبل نشست و منو هم کنار خودش نشوند:به محض اینکه کارام تموم شه میام اینا پیشت!
زیرلب ادامه داد:نمی ذارم این ادم ازم بگیرت...
-ها؟
-هیچی ولش کن!در رابطه با ضبطی که هفته ی آینده داری...
بقیه ی حرفامون عادی و در رابطه با کار بود.فقط اگه این دوتا دست از نگاهای خبیثانشون به هم برمی داشتن...
می خوام این جو از بین بره!

أنت تقرأ
دروغ حقیقی
عاطفيةخلاصه داستان:پارسا ؛خودساخته، سرد و متنفر از اکثر موجودات! از جمله خودش! اون مثل یه دانشجوی عادی زندگی نمی کنه.اون یه آدم عادیه ولی عادی فکر نمی کنه، عادی زندگی نمی کنه. ولی با ورود آریا ورق برمی گرده.زندگی پراز تنفر اون از دوست داشتنها پر می شه.و ش...