Chapter 19

415 44 0
                                    

^ببخشید...قرار بود من ازت محافظت کنم ولی...
سرمو تکون دادم:اشکال نداره.تقصیر خودمه.من نباید فقط به تو تکیه کنم.فراموش کردم که خودمم..
حرفمو قطع کرد:اتفاقا من برای تکیه کردن اینجام.
یقه ی لباسمو با دست باز کرد وگاز محکمی از گردنم گرفت که جاش هم موند.
^انقدر درگیر خودم بودم که هر چیزی که از بیرون تهدیدت می کنه رو فراموش کرده بودم.ببخشید باشه؟
دو طرف صورتشو به سمت خودم کشیدم و لباشو گاز گرفتم(قدم نمی رسید خو)
-منم معذرت می خوام...باشه؟
_چه صحنه ی قشنگی اشک تو چشام جمع شد!
هردومون سریع به طرف صدا برگشتیم.طبق حدستون احمد دم در ایستاده بود.آریا منو پشت خودش هل داد:تقاص تک تک کارایی که با پارسای من کردیو پس می دی.
دوباره اون پوزخند مسخره:آریای تو؟(صورتش ترسناک و جدی شد)من خیلی قبل از اینکه تو پا به زندگی اون بذاری اونو برای خودم داشتم
آریا دندون قروچه رفت ولی خونسردیشو حفظ کنه:نه تو قلبشو نداشتی...
رو کرد به من و آروم گفت:از پنجره برو بیرون...ماندانا با ماشین منتظرته
-توچی؟
^قول می دم زود برگردم.حالا زود برو.
سرمو تکون دادم و از پنجره رفتم بیرون.ولی نرفتم پایین.همونجوری پاهام رو روی جا پاهای دیوار می ذاشتم و جلو می رفتم ولی زیر یکی از پنجره ها جا پاها تموم شد.نه راه پس داشتم نه راه پیش.دستمم از پنجره فاصله داشت.برای گرفتنش باید می پریدم ولی اگه نمی گرفتمش با شدت پرت می شدم روی زمین.
-من خوش شانس نیستم ولی ریسک کردن اشکالی نداره.
شجاعتمو جمع کدم و پریدم.گرفتمش!...ولی نه!دستم لیز خورد و افتادم.چشمامو بستم تا بخورم زمین ولی یه چیزی منو گرفت:توماس؟
منو کشید بالا:اگه می خواید هردوتون سالم برید بیرون همین الان باید بجنبید.
-اوهوم...ممنون..
با چشمای سردش بهم زل زد:می دونید که به خاطر خودمه
بهش اهمیتی ندادم و به سمت اتاقی که ازش اومده بودم دویدم.دم در ایستادم.آریا رو دقیق نمی دیدم ولی مطمئن بودم که از پاش مایه ی قرمزی سرازیر بود...خون؟!
_خب حالا چی می گی؟فعلا که من انتقام تسخیر قلب اون توسط تورو گرفتم!
خنده ی بلندی کرد.نایستادم تا بقیه ی حرفاشونو گوش کنم.به سمت اتاقی توی همون طبقه دویدم.آموزش های آریا درباره ی واکنش یه سری مواد توی سرم تکرار می شد.به اتاق رسیدم و خودمو پرت کردم توش.کسی نیست!
این اتاقو موقع گشت و گذار برای تلفن دیده بودم.تقریبا همه چی داشت!..و...نو تر از اونم بود که بشه گفت کسی ازش استفاده می کنه.
موادی که خود آریا یادم داده بود چی به چین رو باهم مخلوط کردم.ماده ی آخر ماده ای بود به اسم "دی هیدروژن مونوکسیدکربن".قبل از اینکه اونو اضافه کنم جلوی دهنمو گرفتم.ماده کامل شد!
با بیشترین سرعت ممکن برگشتم به اتاقی که اونا توش بودن و دم در منتظرموندم.
_فکر کنم دیگه باید خداحافظی کنیم.تو می میری و پارسا واقعا مال من می شه.به همین آسونی!
تفنگشو به سمت قلب آریا گرفت.حواسم به حرفاشون نبود.آریا رو به زور متوجه خودم کردم تا تموم توجهشو جلب کنه.منو دید ولی زیرچشمی.
^حتی اگه ذهنش روهم تسخیر کنی هیچ ارزشی نداره.اون هیچ چیزی به تو برنمی گردونه...
داد کشید:اینا رو خودمم می دونم!
صداشو اورد پایین:ولی خسته شدم...خسته شدم از اینکه دوستش داشته باشم و نفهمه!تمام دبیرستان...من نگاهش می کردم و نمی فهمید...
شنیدن این چیزها قلبم رو به درد می اورد.انگار...اون فقط بلد نبود محبت کنه...
_می خواستم بهش بگم ولی اگه ردم می کرد...اگه فکر می کرد من حال به هم زنم؛دیگه نمی تونستم کاری کنم.تنها راهی که به ذهنم رسید این بود که گی بودن رو بهش تحمیل کنم!ولی بعدش توی اون گرداب گرفتارش کردم.بعدهم گمش کردم!حالا که پیداش کردم نمی ذارم آدمی مثل تو...
در بطری رو باز کردم.دماغم رو گرفتم و فرستادمش زیر پای احمد.نتونست ادامه ی حرفشو بزنه و افتاد زمین.دست آریا رو گرفتم و قبل از اینکه از در برم بیرون گفتم:شاید اگه محبت بلد بودی قضیه فرق می کرد.حواست به کسی که وارد زندگیت می شه باشه...
بیهوش شد.با تمام سرعت آریا رو گرفتم و بیرون رفتم
**********
خب اینجا بیمارستانه و آریا فعلا بستریه.روی دیدنشو ندارم.من قولمو شکستم.خب تقصیر منم نبود ولی...
عزمم رو جزم کردم و رفتم داخل.روی تخت که دیدمش قلبم فشرده شد.توی اون حال هم داشت کار انجام می داد.عینک زده بود و تمرکز کرده بود.دلم می خواست تا ابد وایسم و همونطور نگاهش کنم.
^تا کی می خوای همونجوری ساکت اونجا وایسی؟
سرشو بلند کرد و به صورت خجالتزدم خیره شد.دستامو جلوم به هم گره کرده بودم و نمی دونستم چی کار کنم.یه دستشو به سمتم دراز کرد:بیا...
رفتم کنار تختش ایستادم.کمرمو بغل کرد و سرشو تو شکمم فشرد:خیلی تنها بودم.نبودنت درد داره
سرشو آروم نوازش کردم.چقدر دلم برای این موهای نرم تنگ شده بود.باید یه کاری براش می کردم...
^پارسا؟

رو تخت خوابوندمش و رو شکمش نشستم:من می خواستم...یه کاری برات بکنم...ولی فک کنم...یه لذت کوچیک..تنها چیزیه که می تونم بهت بدم...
لبخند بزرگی زد:این چیزیه که همیشه با تمام وجودم دریافتش می کنم!
دستشو گذاشت روی صورتم و منو به سمت خودش کشید.لبامو روی لباش گذاشتم و زبونمو روی لباش کشیدم تا بازشون کنه.زبونمو بردم تو دهنش و باهاش کاوش کردم.دستشو اورد بالا و گذاشت رو باسنم.آروم دوتا انگشتشو گذاشت و از روی شلوار با سو*راخم بازی کرد.
سرمو کشیدم عقب:یه لحظه وایسا!
پرده های دور تخت رو کشیدم:حالا امنیتش بیشتره...
گردنش رو بوسیدم و لاله ی گوشش رو لیس زدم.دستمو گذاشتم روی آلتش تا بیشتر تحریکش کنم.اونم دستشو برد زیر لباسم و کمر و پهلوهام رو لمس کرد.
اومدم پایین و زیپشو باز کردم.آلت تحریک شدشو اوردم بیرون و با انگشتم سرشو لمس کردم.منقبض شدنش کاملا مشخص بود.زبونمو آروم کشیدم سرش و بیضه هاشو نوازش کردم.
-خب آماده ای؟

دروغ حقیقیWo Geschichten leben. Entdecke jetzt