□●■○پایان فلش بک..راوی پارسا■○□●
روز فیلمبرداری آریا هم می خواست دنبالم بیاد.به زور مجبورش کردم توی خونه بمونه و یکم استراحت کنه.بعدشم دویدم به سمت محل فیلمبرداری.اگه آریا میومد هم خسته می شد و هم ممکن بود اون پیرمرد این رو اعلام جنگ تلقی کنه.
وقتی وارد شدم خیلی از چهره های آشنا و همینطور چهره هایی که تا حالا ندیده بودم به سمتم حجوم اوردن.همه از دلیل غیبتم می پرسیدن و من هم با خنده پیچوندمشون!
بالاخره پیرمرد و پشت سرش میساکی وارد شدن.ایندفعه میساکی به خودش رسیده بود و رنگ و روش نسبتا باز شده بود.ولی چشماش...
تقریبا بدون هیچ اتفاق خاصی گذشت تا وقت ناهار.پیرمرده انگار ناپدید شد و من و میساکی دوتایی رفتیم برای ناهار.میساکی برای هردومون غذا گرفت و شروع کردیم به خوردن.
حرفی نمی زدیم.به اطراف نگاه کردم و وقتی مطمئن شدم امنه کاغذی رو از جیبم در اوردم و روی میز به سمت میساکی هلش دادم.از روی میز برش داشت ولی قبل از اینکه فرصت خوندنش رو پیدا کنه پیرمرد از ناکجا آباد پیداش شد و کاغذ رو از دستش کشید.تا کاغذو باز کرد نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و از خنده منفجر شدم.صورتش از عصبانیت سرخ شده بود.زیرچشمی نگاه خوفناکی به میساکی از همه جا بیخبر کرد و رفت.
میساکی کاغذ رو برداشت و با دیدن نقاشی کج و کوله ی توش خندید.
شاید اولین بار بود که هردومون داشتیم واقعا می خندیدیم.با احساسات یکدستی که ابهامی درونشون نبود....
********
وقای برگشتم خونه آریا روی مبل خواب بود.تلویزیون رو خاموش کردم و روی آریا پتویی انداختم.به چهره ی خوابش لبخندی زدم.چقدر خسته بود!
آروم بوسه ای روی پیشونیش نهادم و خواستم برم که مچ دستمو گرفت و به زور منو کشید تو بغلش.
-بیدار بودی؟!
دستا و پاهاشو دورم پیچید:بیدارم کردی! اینم جریمته^-----^
آهی کشیدم:حداقل بذار پالتومو دربیارم!
-خودم درش میارم~
دکمه های پالتوم رو یکی یکی باز کرد و از تنم درش اورد.توی بغلش آروم گرفتم اون هم پتو رو روی سر هردومون کشید:امروز چه طور بود؟
-بدک نبود.می تونم بگم از بقیه دفعات راضیتر بودم..
-چه طور؟
یکم جابه جا شدم:از کارم راضیتر بودم.قبلا فقط احساساتی که نمی شناختم رو تقلید می کردم...ولی الان بهتر می تونم درکشون کنم و با کاراکترم ارتباط برقرار کنم.
خندید:اینطور حرف زدن بیشتر به تو شبیهه...ولی از تویی که من چندسال پیش می شناختم بالغتره...
-معلومه که اینطوره! من بزرگ شدما!!
گونمو بوسید:بلشه بلشه ببخشید نخور منو~!
احساس کردم چشمام داره گرم می شه:راستی....به زودی یه کنفرانس مطبوعاتی داریم...منم باید باشم....
*********
سلام و درود فراوان خدمت خوانندگان عزیز داستان "دروغ حقیقی"
باید بگم که این قسمت یکی مونده به آخر داستان بود و چون بین قسمتها خیلی وقفه افتاده می خوایم یه مروری بر قسمتای قبلی بکنیم تا هروخ که خدا بخواد قسمت آخرو بنویسم 😂😂😂
خب داستان ما درباره ی پسریه به اسم پارسا.پارسا یه پسر باهوش و بالغه ولی بدشانسه.
داستان از جایی شروع می شه که پدر و مادر پارسا فوت می کنن و اون می مونه و خواهر برادر کوچیکترش!
یکی از روزهایی که پارسا مثل همیشه به مدرسه رفته بود و درعین اینکه داشت به پیدا کردن کار و پول دراوردن فکر می کرد سعیشو می کرد روی درس تمرکز کنه، توسط گنده لات مدرسه(احمد) احضار (!) شد.
پارسای بدبخت که هیچ ایده ای نداشت اون می تونه چیکارش داشته باشه به تله افتاد و بهش تجاوز شد (می خوای رک تر بگم؟! این فقط یه مروره هیچ ربطیم به داستان نداره منم حال ندارم زیاد رو نوشتنم دقت کنم)
پارسا دوران دبیرستان رو با خوابیدن با افراد مختلف گذروند و بیشتر و بیشتر از خودش متنفر شد.
اونقدری که وقتی دانشگاهی شد براش مهم نبود چه بلایی سرش بیاد و برای پول چیکار کنه!
ولی خب اون بالاخره موفق شد کار مزخرفی که می کرد رو کنار بذاره و مثل آدمای عادی زندگی کنه.به لطف پیدا شدن آدم جدیدی توی زندگیش، آریا...
معلوم شد که آریا از خیلی وقت پیش پارسا رو زیر نظر داشته(استالکر 😂) و پارسا هم عشقش رو قبول می کنه.
ولی وقتی آریا مجبور می شه برای کار به امریکا بره همه چیز یکم به هم می ریزه.مخصوصا که این مساوی بود با برگشتن احمد!
احمد پارسا رو می دزده و آریا از امریکا برمی گرده و می ره دنبالش.
برای نجات دادن پارسا خیلی سختی می کشن ولی بالاخره به خوبی و خوشی تموم می شه (حالا دارم می فهمم چرا هیچکس ازم نمی خواد براش خلاصه ی داستانا رو بگم:|مال خودمو نمی تونم خلاصه کنم!)
پارسا همراه آریا و خواهر و برادرش به امریکا می رن تا یه زندگی جدید رو آغاز کنن.
ولی خب اینبار هم زندگی شادشون دوام چندانی نداره.باز هم کسی سر راهشونه ولی خب اینبار یکم با بقیه فرق داره.اون شخص مادربزرگ آریاست.زن پیری که درنگاه اول از پارسا خوشش نمیاد.اتفاقا دل به دل راه داره!
مادربزرگ با کمک یکی از عشاق (؟!) آریا نقشه ای می کشن که تهش موجب به فرار پارسا از اون خونه می شه.
پارسا هم به هرحال یه آدمه، اون هم همیشه قوی نیست...
پارسا تمام شب رو لای برف ها می مونه و این باعث می شه حافظش کاملا از دست بره.احساساتش هم انگار که یخ بزنن گنگ و کمرنگ می شن.
5 سال می گذره و پارسا یه بازیگر موفق توی ژاپن می شه.به لطف مردی که توی بیمارستان اون رو پیدا کرده بود.
آریا تا ژاپن به دنبال پارسا میاد و بالاخره می بینتش.پارسا اول نمی خواد قبولش کنه.گذشتش رو و آریا رو.
ولی کسی نمی تونه در برابر احساسات خودش مقاومت کنه مگه نه؟
حالا حافشطه و احساسات پارسا تقریبا برگشتن و فقط یه مانع مونده تا از سر راهشون برداشته بشه.
با قسمت آحر با ما باشین! "جنگ آخر"خب ببخشید که اینطور شد چون همزمان با نوشتن این دارم انیمه جنگی می بینم 😂😂😂
امشب کلا وقت سوال و جوابه.
اگه سوالی چیزی درباره ی داستان هست که متنش نتونسته جوابتون رو بده خوشحال می شم بپرسین.
اصن کتاب کاراکترا رو برای همچین وقتایی گذاشتن:|
BẠN ĐANG ĐỌC
دروغ حقیقی
Lãng mạnخلاصه داستان:پارسا ؛خودساخته، سرد و متنفر از اکثر موجودات! از جمله خودش! اون مثل یه دانشجوی عادی زندگی نمی کنه.اون یه آدم عادیه ولی عادی فکر نمی کنه، عادی زندگی نمی کنه. ولی با ورود آریا ورق برمی گرده.زندگی پراز تنفر اون از دوست داشتنها پر می شه.و ش...