روم خیمه زد و دکمه های بالای لباسشو باز کرد. دستامو محکم گرفت و برد بالا سرم. یکی از دستامو به زور آزاد کردم:بهت می گم وایسا! کارمون عقب می افته اون مهم تره!
اخم با نمکی کرد:هیچی از تو مهم تر نیس.
سرشو کج کرد. از سگا بدم میاد ولی توله هاشونو دوس دارم. قیافش با اون اخم مثل یه توله سگ کوچولو بود و نمی تونستم مقاومت کنم. آهی کشیدم:باشه تو بردی.برو اونور لباسمو در بیارم...
^هوورررااا!!!*ㅅ*
-و اون قیافه رو هم بذار کنار!
دکمه های بلیزمو باز کردم و درش اوردم.
دستامو بازکردم:هر کاری دوس داری بکن!
خیلی سریع بغلم کرد و روی تخت خوابوندم.دستامو برد بالای سرم و زیر بغلمو گاز گرفت.آروم با بوسه و گاز پایین اومد تا به شکمم رسید.دکمه ی شلوارمو با دندون باز کرد و باعث شد خون توی صورت من جمع بشه.
پاهامو برد بالا و زیر رونمو گاز گرفت(خب خوبه جاهایی رو گاز می گیره که کسی نمی بینه) چشمامو بستم و سرمو برگردوندم.دستشو روی بدنم کشید.آلتمو توی دستش گرفت و لبامو بوسید.کم کم زبونشو برد داخل و توی دهنم کاوش کرد. وقتی سرشو بلند کرد متوجه صورت سرخم شد.به سمت پای راستم رفت و نوک انگشت شصتمو بوسید.
-چ..چی..چرا...؟
دوباره اون چشمای غمگین.به بدنم نگاه می کردن:وقتی فکر می کنم چندین نفر از این بدن ظریف و زیبا سوءاستفاده کردن تنم به لرزه می افته...
قبلا نگفته بود؟
^دلم نمی خواد جز خودم دیگه کسی ببینتش.می خوام تا ابد برای خودم باشه.
-خب قولت همینه!
سرشو بلند کرد.
-تو قول دادی از من محافظت کنی تا دوباره کسی ازم سوءاستفاده نکنه مگه نه؟
بلند شدم و پیشونیشو آروم بوسیدم:پس بهش عمل کن...
لبام از خجالت می لرزید و تا پشت گوشام داغ شده بود.قبل از اینکه واکنش نشون بده دراز کشیدم و بالشتو روی صورتم گرفتم.
******
یه چیزی...یه چیزی دورم پیچیده.این چیه؟گرم و...قابل اعتماده،ولی ناآشناست. می ترسم. چیزای قابل اعتماد خطرناکن... خب این تقریبا خواب من بود و وقتی بیدار شدم اون چیز بازوهای آریا بود.خیلی محکم بغلم کرده بود و رهام نمی کرد. به زور مثل کرم خزیدم و بیرون رفتم. بلیزمو برداشتم و به سمت دسشویی رفتم. موقع برگشتن چشمم به خودم توی آینه افتاد.به تنم زار می زنه!
اشتباهی لباس آریا رو پوشیده بودم و برام بزرگ بود.زیرلبی گفتم:یه جورایی با نمک شدمااا..
یه جسم سنگین افتاد روم:معلومه که بانمکی!
فک کنم خودتون درباره ی"جسم سنگین"بدونید. با همون به سمت آشپزخونه رفتم و شروع کردم به آماده کردم صبحونه.
-کی می خوای از روی من بری اونور؟
^کی می دونه؟
موبایلم زنگ خورد.آتوسا!
آریا رو تقریبا پرت کردم پایین(حقشه!با اینکه خودش راه میومد ولی وزن بالا تنه اش روی من بود.منم چندان مهربون و باحوصله نیستم!)و جواب دادم:بله؟
# وقتی می دونن کی زنگ زده دیگه نمی گن بله!
-باشه باشه ببخشید خانوم عصبانی!می دونم دیشب قرار بود بیام ولی کارمون زیاد بود.خب شما چی کار می کنین؟
# من که مثل همیشه ام ولی به ارشیا انگار حسابی داره خوش می گذره..
-آهان بهههههللللهههههههه-_-خب من...
گوشیو از دستم کشید:سلام چه طوری آتوسا جان؟طبق نقشه پیش می ریم باشه؟خدافظ!
گوشیو قطع کرد.
-هوی چی کار می کنی؟
^یه کار مهم داشتیم-_^
آهی کشیدم.راستی امروز یکمه نه؟انگار آتوسا امروز یه کار مهم داشت...
^زود باش گشنمه!
من نباید گشنه تر باشم؟
-یکم وایسا بچه جان! ارشیا هم انقد غر نمی زنه والا!
خندید و گردنمو بوسید:بعد مدتها یکیو پیدا کردم که می تونم تمام احساساتمو بهش ابراز کنم^_^فرض کن عقده هامو خالی می کنم.
چشمامو رو به بالا چرخوندم:باشه،باشه!~
رفت و روی صندلی نشست:راستی پارسا...
-ههوووممم؟
^چیزی وجود داره که همیشه می خواستی؟
-ههممم...مدتیه که بهش رسیدم.
^هوم؟
با یه حالت نسبتا خونسرد گفتم:بزرگترین آرزوم محافظت شدن بود. یه نفر که بهم اعتماد داشته باشه،ولی تنهام نذاره. فک کنم پیداش کردم. سرمو برنمی گردوندم. نمی خواستم ببینه چقدر خجالت کشیدم. خودمم نمی دونستم چه طوری به زبون دارم میارمش. اومد یه چیزی بگه که در خونه با شدت باز شد:هوی شما دوتا هنوز خوابین؟ ^ماندانا...-_-
آریا رفت به سمت در:بدموقع اومدی!£ به جهنم!پارسا جون (؟!)کجاست؟
-اممم.من تو آشپزخونم...
^ولی الان تو نمی تونی بری تو!
من که نمی رفتم بیرون ولی مطمئنم ماندانا شروع کرد زدن آریا:مگه چی کار بچه کردی پدر سگ؟
آریا(در حال کتک خوردن):من هرکاری کرده باشم مهم نیست تو خودت حیا نداری همینجوری سرتو بندازی پایین بری؟
آه کشیدم.رفتم و لباسامو پوشیدم(یکی از کارای قبلیم طوری بود که باید سریع لباس عوض می کردم برای همین توی 20 ثانیه لباسامو عوض کردم)
-سلام!
آریا روی مبل با یه حالت قهر نشسته بود ولی دقیقا برعکس ماندانا حالت پیروزمندانه ای داشت.
-اهم...دیشب بچه ها اذیتتون نکردن؟
£ اگه می دونستم خواهر برادرت انقد نازن زودتر میومدم دیدنت!آتوسا خیلیییییییییییی خوشگل و باهوشه ارشیا هم خیلی بانمکه!
زیرلبی ادامه داد:کاش چند سال بزرگتر بود...
من و آریا به هم نگاه کردیم.شونه هاشو انداخت بالا و دوباره حالت قهر به خودش گرفت.
£ خب پارسا جون قرار شده امروز تا ساعت 5 با هم دیگه بگردیم!
-تا 5؟ولی آخه...
£ نگران کارت نباش کار همیشه هست!
بعدم دست منو گرفت:بزن بریم!
همه چیز تقریبا سریع اتفاق افتاد.قبل ازاینکه بفهمم سوار ماشین آخرین مدل آلبالویی بودم و داشتیم توی شهر دور دور می کردیم. موقع وقت گذرونی اتفاق خاصی نیفتاد.فقط ماندانا با خریدای زیادش چن تا مغازه دارو ثروتمند، با سرعت زیادش کلی فحش خورد، یه سربم به خاطر مرفه بی درد (این راسته!)بودنش فحش خورد و آخر سرم من به خاطر شانس خوبم.مردم فقط چیزی که می بیننو قضاوت می کنن نه؟
توی یه رستوران خیلی بزرگ ناهار خوردیم و دوباره رفتیم خرید-_-فقط چون ماشین جا نداشت اونا رو فرستادن خونه.
-ماندانا شما یکم زیادی ولخرج نیستن؟
کاملا جدی برگشت: پولدارها باید خرج کنن تا ثبات برقرار بشه.هرچقدر بیشتر خرج کنن به کسایی که کمتر دارن هم می رسه نه؟
نزدیکای 5 داشتیم برمی گشتیم خونه که یه جایی توقف کرد.
-چیزی شده؟
£ می دونی من توی امریکا یه معاون داشتم که هر ماه برای خانوادش پول می فرستاد.مرد خیلی خوبی بود.جوون بود ولی توی تمام این دوسالی که اونجا بود یک بارم به زنش خیانت نکرد.
به سمت یه کوچه رفت و منم همراهش رفتم:چند وقت پیش توی آتیش سوزی یکی از شرکتایی که اونو برای پیگیری یه کاری فرستاده بودم کشته شد...
صداش غمگین شد:شاید تقصیر من بوده که اونروز تنبلی کردم و نرفتم برای کار.
چیزی بهش نگفتم.حس گناهشو درک می کردم.کلی از این احساسات داشتم.
£ به خودم قول دادم دیگه نذارم این اتفاق بیفته ولی اگه دوباره افتاد خودم جور خانوادش رو به دوش می کشم.
در یه خونه رو زد.یه دختر 5،6 ساله درو باز کرد:خاله ماندانا!
بچه رو بغل کرد:سلام زهرا جونم!چرا از آیفون درو باز نکردی؟
مادر زهرا اومد بیرون:دوروزه آیفونمون خرابه والا.
£ چرا به من زنگ نزدین؟الان زنگ می زنم بیان درستش کنن.
بعد یه سری از پلاستیکا رو اورد بیرون:اینم برای شما و بچه ها!امروز یه روز خاص برای داداشمه.منم اینا رو برای شما اوردم!
روز خاص برای آریا؟احتمالا داشت بهونه میاورد.یادم افتاد مادر خودمم هروقت بچگیام حال نداشت بره دانشگاه منو پیش استادش بهونه می کرد.
فکر نمی کردم هنوزم آدمهایی به این خوبی وجود داشته باشن.محبت نیازی به دین نداره.انسانیت با ملیت تایین نمی شه،با قلب تایین می شه.
خانواده ی آریا به دین اعتقاد نداشتن.البته مادربزرگش الان انگلیس مسیحیه (من آدم فوضولیم!)ولی حداقل این دونفرشون خیلی خوبن.قلبم روشن شده. نمی دونم قراره چی برامون رقم بخوره؟
![](https://img.wattpad.com/cover/131391210-288-k881657.jpg)
YOU ARE READING
دروغ حقیقی
Romanceخلاصه داستان:پارسا ؛خودساخته، سرد و متنفر از اکثر موجودات! از جمله خودش! اون مثل یه دانشجوی عادی زندگی نمی کنه.اون یه آدم عادیه ولی عادی فکر نمی کنه، عادی زندگی نمی کنه. ولی با ورود آریا ورق برمی گرده.زندگی پراز تنفر اون از دوست داشتنها پر می شه.و ش...