Chapter 24

393 33 5
                                    

اون پیرزن!حرفش خیلی رک و غیرقابل باور بود.خواستم جوابشو بدم که آریا زودتر از من عمل کرد:باید خیلی منو ببخشید ولی حتی اگه اونم بخواد من رهاش نمی کنم!
عقب نکشید.چشماش برق زد و باز اون حس بد بهم دست داد.کاش یه روزی یاد بگیرم که بهش اعتماد کنم!
*بسیار خب!پس برای مدتی اینجا بمونید!
به سمت پله ها برگشت و آروم گفت:آینده همه چیز رو مشخص می کنه!
-اشتباه می کنین!
آریا با تعجب بهم نگاه کرد و مادربزرگ از حرکت ایستاد:این آینده نیست که همه چیزو مشخص می کنه،این ماییم که آینده رو مشخص می کنیم!
پوزخندی زد و به راهش ادامه داد:شاید باهوش باشی ولی موقعیت سنجیت افتضاحه!
یکی از خدمتکارا از ناکجا آباد پدیدار شد و مارو به سمت اتاقامون راهنمایی کرد.آریا دستمو ول نمی کرد.اما چهرش یه جورایی خوشحال بود.انگار که می خواد بخنده ولی می دونه موقعش نیست.
خدمتکار درو باز کرد و رو به من گفت:اینجا اتاق شماست!لطفا بفرمایید!
قبل از اینکه برم تو آریا دستمو کشید:اون تو اتاق من می مونه!
خدمتکار:ولی...
^ولی بی ولی!بیا بریم!
دست منو کشید و با سرعت به طرف دیگه ی سالن رفت:فکر کنم اتاقمو دست نخورده نگه داشته باشن!
سعی می کرد جدی و باحال به نظر بیاد ولی مثل یه بچه خوشحال و سرزنده بود.در یه اتاق رو باز کرد و منو انداخت توش:تو واقعا حرف نداری!
رو دستاش بلندم کرد و تو هوا چرخوند:واقعا که بهترینی!
مجبور شدم به خاطر خنده های بلندش تقریبا داد بزنم:نمی دونم چی انقدر خوشحالت کرده ولی بذارم پایین!
انداختم روی تخت:خیلی خوب جواب اون عجوزه رو دادی!
خنده هاش آروم آروم کم شد ولی لبخند بزرگ روی لبهاش باقی موند.دستشو روی گونه هام کشید:واقعا...شخصی که سختی زیاد کشیده با من فرق داره...
سرمو تکون دادم:اصلا اینطور نیست!من...واقعا ترسیده بودم.حتی اگه اون حرفا رو هم برام نمی گفتی اون نگاه منو می لرزوند.ولی اون حرف آخرشون..تمام چیزایی که من فهمیده بودمو زیر سوال می برد!
دستمو بردم بین موهاش و لبخند زدم:من خودم آیندمو می سازم...با تو!
صورتش سرخ شد.سرشو روی سینم گذاشت و بغلم کرد:من می ترسم...با اینکه تصمیم گرفتم دربرابرش قد علم کنم ولی اگه نتونم ازت محافظت کنم چی؟ اگه نتونم پابه پات بیام چی؟
-حتی اگه بترسیم مشکلی نیس...من بهت ایمان دارم!
سرشو بلند کرد و تو چشمام زل زد:برای همینه عاشقتم!
از روم بلند شد.بدنشو کش داد.انگار که واقعا داشت برای جنگ آماده می شد:اینجا رو چقدر تمیز کردنا! فکر نمی کردم کسی واردش بشه...
نشستم و به اطراف زل زدم.تخت دو نفره ی شاهانش نزدیک پنجره بود.پرده ها قرمز بودن و زمین مشکی.اتاق تناسب رنگ خاصی نداشت.هرچیزی برای خودش سازی می زد، انگار که ذهن کسی که توش زندگی می کنه رو نشون می دن...
از رویتخت بلند شدم و پرده ها رو کنار زدم.منظره ی اتاق باغ قشنگی بود با گلهای...سیاه؟ پنجره رو باز کردم تا مطمئن بشم.برف آرومی شروع شده بود و این مطمئنم می کرد که رنگ گلها سیاهن.
-آریا...اون گلا...
^آها اونا!
اومد کنار پنجره و بغلم کرد:اونا به خاطر پدربزرگمن.از یکی از بالکنای همین طبقه پرت شده پایین.عجوزه هم داده همه ی گلهای باغو ژنی تزریق کردن که رنگ سیاه بگیره.
-حتما سختش بوده...
^هه؟
-اون شخصی که من دیدم...انقدر بزرگوار نیست که برای هرکسی کاری بکنه.حتی اگه تظاهر باشه.مطمئن باش عاشق پدربزرگت بوده.اونقدری که تمام قلب و باغشو به خاطرش سیاه کرده.
برف داشت تندتر می شد.به این زودی زمستون شد؟هنوز یه سال نشده که با پارسام...چقدر همه چیز سریع اتفاق افتاد...
^سرما می خوریا!
پنجره رو بست و منو کشید داخل:ممکنه تا وقتی اینجاییم همه چیز خوب پیش نره...ولی پیش هم باشیم بهتره مگه نه؟
-اوهوم...حق با توعه
چرا دوباره دلشوره گرفتم؟ حس بدی که از قلبم توی تمام رگ هام جاری می شد.
-آریا!
صدای قشنگ دخترونه ای از بیرون در شنیده می شد.یکی از خواهراشه یعنی؟
درو باز کرد و دختر جوونی با شدت پرید تو بغلش:دلم برات تنگ شده بود!
اون دختر هیچ شباهتی به آریا نداشت که خواهرش باشه.بیشتر همسن و سال من می زد.رنگ پوستش سبزه بود.موهای مجعد و بلند قهوه ای و مژه های بلندی که به چشمای سیاهش طرح می دادن.
^برو اونور احمق!
دختره از بغل آریا اومد بیرون و نگاهی پر از نفرت و تحقیر بهم انداخت.به این نگاه عادت داشتم برای همین با یه نگاه سرد جوابشو دادم.معلوم بود حرصش گرفته.
رو کرد به آریا و لبخند زد:ایشونو معرفی نمی کنی؟
پوزخند زد:فکر نکنم دربارش ندونی!جالبه که خبرا چقدر سریع بهت می رسن..
_شاید تو نامزدیمونو به هم زده باشی ولی مامانی هنوز منو قبول دارن^_^
-نامزدی؟
هول کرد:عههههه....چیزه..وقتی بچه بودیم اون عجوزه و پدر مادر این برامون تصمیم گرفتن.قبل از اینکه بیام ایران به همش زدم.
اخم کوچیکی کرد:من این نیستما...اسمم ملانیه!
با یه لبخند مغرور جلوی من ایستاد و دستشو دراز کرد:خوشبختم پارسا جون~

-ولی من اصلا از آشنایی با کسی که بدون معرفی کردن خودم اسممو می دونه خوشبخت نیستم.
شاید این همون حسیه که بهش می گن حسادت.از اون دختر خوشم نمیومد.فقط می خواستم بره بیرون.
_آریا~یادته بچه بودیم کنار هم می خوابیدیم؟یه دوسه باریم حموم رفتیم!
اعصابم خورد شد.آریا سعی می کرد جمعش کنه ولی اعصاب خورد من درست بشو نبود.
یکی از پیشخدمتا آروم در زد و وارد شد.یه دختر ریزه میزه که صداش به زور در میومد:ببخشید...خانوم گفتن می خوان آقای پارسا رو ببینن...
^باشه الان میایم!
دستپاچه گفت:ولی گفتن می خوان تنها ببیننشون...
-باشه میام!
رو به آریا لبخند زدم:به هرحال که باید روبرو بشم...
این یه دروغ بود.فقط می خواستم از اون اتاق فرار کنم.جوشو دوست نداشتم ولی بی بهونه هم نمی شد فرار کرد.
جلوی دری نسبتا بزرگ ایستاد:لطفا بفرمایید داخل.خانوم منتظرتون هستن.
یه نفس عمیق کشیدم و در زدم.
*بیا داخل!
قبل از باز کردن در صدای آروم دخترک پیشخدمتو شنیدم که جمله ی نامفهومی رو زمزمه کرد: gambadegudasai!
معنیشو نفهمیدم.شایدم کامل نشنیدم؟مهم نیست...بهتره برم داخل.
پشت میزش نشسته و با دقت به برگه ها خیره شده بود:خب؟با ملانی جان آشنا شدی؟
-بله...
پوزخند زد و تو چشماش نگاه کرد:می دونستی...ما هنوز به طور رسمی به هم زدن نامزدی رو اعلام نکردیم...مخصوصا بعد از اینکه یک شب باهم خوابیدن...
بدون اینکه به بقیه صحبتاش گوش کنم از در دویدم بیرون و رفتم سمت اتاق آریا.این نمی تونه درست باشه نه؟باید باهاش حرف بزنم.باید ازش بپرسم چرا.چرا بهم نگفته بود؟چرا اونکارو کرده بود؟
بین راهروها می دویدم و سوالاتمو با خودم مرور می کردم.الان ه به عقب نگاه می کنم کاش فقط یکم سرعتمو برای رفتن به اتاق کمتر می کردم.ولی شما هرگز نمی تونید همه چیز رو باهم نگه دارید.
با شدت در اتاقو باز کردم:آریا....هه؟
ملانی لخت بود.هیچ لباس تنش نبود و آریا...داشت اونو می بوسید.این چیزیه که بهش می گن باقیمونده ی عشق اول نه؟من این وسط اضافه ام نه؟
"دیدی آخرش اونم بهت دروغ گفت؟"
پس چرا تا اینجا همراهم پیش اومد؟
"مردی رو دیدی که به احساساتش پایبند باشه؟
حق با اون صداست...با سرعت دویدم بیرون و به صدای آریا که از پشت سرم شنیده می شد توجه نکردم. چرا بازم اعتماد کردم؟همه چیزو ول کردم و الان من هیچم.به خاطر کسی که بهم دروغ گفت؟
دیگه نمی شه.دیگه اینطوری نمی تونم.
من فقط می خواستم تا ابد همونشکلی ادامه بدیم.اون رویای عالی انقدر زود تموم شد؟
خیلی احمقم نه؟
برف بیشتر و بیشتر می شد.در حدی که دیگه جلومو هم نمی دیدم.فقط می دویدم.لباسی که تنم بود چندان گرم نبود.ولی احساسات متناقض داخل قلبم باعث می شدن تا سرما رو حس نکنم.انقدر دویدم تا با سر به یه چیزی خوردم و افتادم زمین.
-این...یه دستگاه ATM؟
یه خودپرداز آبمیوه.نمی شد یه چیز گرم کننده باشه؟من واقعا سردمه و گرسنم.دستمو تو جیبم کردم و به آخرین پولم و قیمتای زیرآبمیوه ها یه نگاهی انداختم.تنها چیزی که پولم بهش می رسید یه بسته ی کوچیک آبمیوه بود.همونو گرفتم و کنار دیوار تو خودم مچاله شدم.
آب پرتغال...طعم شور و شیرین...چه طعم غمگینی!بسته ی خالی و یخ زده رو به گوشه ای پرت کردم و تو خودم مچاله شدم.خسته و گرسنه بودم.همونجوری روی زمین دراز کشیدم.
چشمام داره بسته می شه.یعنی یه همچین وضع فلاکت باری قراره پایان کار من باشه؟دوس دارم یه بار دیگه خندتو ببینم...
آریا...
آریا...
💙پایان فصل اول💙

دروغ حقیقیWhere stories live. Discover now