عینک آفتابی و ماسک زدم و برای اطمینان یکی از پالتوهای آریا (که چندسایزی ازم بزرگتر بود) رو پوشیدم.با دیدن قیافم خندش گرفت:به نظرم اینطوری بری مشکوک تریا!اصلا نمی فهمم این چه نقشه ایه که کشیدی!
پالتوشو دراوردم و انداختم روی مبل:من نمی خوام ببازم! هرجور شده یه مدرکی چیزی پیدا کنم تا افسار زندگیمو از چنگش بیرون بیارم!
آهی کشید:بازم من می گم نری بهتره.اصلا مگه همینجوری که هستیم چشه؟
حرفش خیلی بهم برخورد:تو می خوای تسلیم شرایط بشی؟! من تمام زندگیم تسلیم بودم و با جریان پیش می رفتم.ولی اینبار نمی خوام...اینبار نمی تونم!
یه پالتوی قهوه ای سوخته بهم داد.لبهام رو رو از روی ماسک بوسید:هرجور خودت می دونی.من تا خود جهنمم همراهت میام!
-انقد از این حرفای کلیشه ای نزن! توی عمل باید ببینم!
بدون اینکه بذارم حرفی بزنه از خونه زدم بیرون.رفتم به اون ساختمونی که اون پیرمرد زندگی می کرد.انقدر منتظر موندم تا نگهبان رفت برای ناهار.(شایدم دسشویی...اصن به من چه؟)
هر دری علاوه بر جای کلید یه جور مانیتور داشت که اگه کسی کلیدش رو فراموش کرد رمز رو بزنه و در باز بشه.یکی از امن ترین سیستمها بود ولی نه دربرابر من و آریا که هردوتامون نابغه ایم! (باشه...من نباید از خودم تعریف کنم ولی خب من واقعا باهوشم.جدی می گم!)
گوشیم رو به مانیتور وصل کردم و منتظر موندم تا آریا هکش کنه.به هرحال اونم نباید بیکار می موند.
منتظر مونده بودم که حس کردم دستی روی شونم قرار گرفت.با ترس برگشتم و میساکی رو پشت سرم دیدم.اصلا نفهمیدم کی اومد!
-می شه بپرسم چیکار داری می کنی؟
بذاق دهنم رو قورت دادم:معلوم نیست؟ دارم می رم یه آتویی چیزی از اون پیرمرد پیدا کنم!تو هم دل خوشی ازش نداری مگه نه؟
لبش رو گاز گرفت:هرکاری دوست داری بکن اصن به من چه؟
بدون هیچ حرف دیگه ای از کنارم گذشت.همونجور که رفتنش رو نگاه می کردم آریا بالاخره موفق شد قفلو باز کنه!
باهاش تماس گرفتم:از انتظارم بیشتر طول کشید!
-سعی کن زود کارتو تموم کنی، حس خوبی ندارم!
بدون حرفی گوشی رو قطع کردم و بعد از بستن در شروع به گشتن کردم.توی هال و اتاق مطالعه ش هیچی نتونستم پیدا کنم جز یه سری عکس از خودش(خودپسند! حداقل برای تظاهرم که شده یکیشو با میساکی می گرفتی و قاب می کردی!)
وارد اتاق خوابش شدم و شروع به گشتن کردم.اتفاقا چیزای جالبی هم پیدا کردم.ولی کاش هرگر پیداشون نمی کردم....به هرحال به دردم نمی خوردن.(البته شایدم می خوردنا...ولی خب توی تختخواب¬///¬)
رفتم توی آخرین اتاق باقیمونده.اتاقی پر از دفاتر که توشون با جملات بدخط و نامفهوم و به دردنخور پرشده بود.
بیخیال دفترها شدم و توی کشو ها رو گشتم.یه نوار فیلم پیدا کردم و فقط با خوندن اسمش فهمیدم اینا اسناد و مدارکی مربوط به گذشته ی من هستن.دنیا جلوی روم یخ زد و اونقدر اونطوری موندم تا با دستی که روی شونه م قرار گرفت یخ زدگی دنیا باز شد:انگار چیزای جالبی پیدا کردی! می شه منم ببینم؟
با ترس برگشتم.پیرمرد پشت سرم بود و توی چارچوب در میساکی ایستاده بود.اون خبرش کرده!
مچ دستمو گرفت و از روی زمین بلندم کرد.می دونم اون موقع وقت فکر کردن به این نبود ولی...ولی دردش رو حس می کردم! و این باعث می شد درحین ناراحتی و نگرانی جرقه های خوشحالی و امید در ته قلبم نورافشانی کنن و آروم آروم روشن بشن.
ویدیو رو از من گرفت و به میساکی داد:اینو یه جایی بذار تا دم دست باشه.به خاطر کنفرانس مطبوعاتی فردا فعلا سرم شلوغه.
نیشخند ترسناکی به من زد:ولی فکر کنم انقدر وقت دارم تا ایشون رو تا خونه همراهی کنم!
نتونستم هیچ حرفی بزنم یا حتی واکنشی نشون بدم.شوک تمام وجودم رو فرا گرفته بود.ملتمسانه به میساکی نگاه کردم ولی چشمهاش رو دزدید.
پبرمرد من رو دنبال خودش کشید و به زور توی ماشین نشوند.بعد هم به سمت خونه ی من راه افتاد.
نمی دونستم چی بگم.گوشیم هم توی جیبم ویبره می رفت ولی می دونستم جای جواب دادن نیست.
-نمی خوای جواب بدی؟
-:"نه خیر!" لحنم برای کسی که توی دردسر بود یکم زیادی خشن و غیرقابل تصور بود.همین باعث شد بزنه زیرخنده:تو واقعا جالبی! می دونی که این لحن برات دردسر درست می کنه ولی بازم...
صداش رو تاحد ممکن پایین اورد:همین نیس که همیشه باعث می شه چیزایی رو تجربه کنی که اکثر افراد عادی تجربه نمی کنن؟
حرفی نزدم.کلی جواب توی ذهنم داشتم تا بهش بدم ولی باید خودمو کنترل می کردم.
جلوی در خونه پیاده م کرد:واقعا بهت پیشنهاد می کنم توی کنفرانس فردا حضور داشته باشی.اگه دیر کنی یکم ممکنه برات بد بشه.
نسبتا متفکرانه وارد شدم و بدون اینکه به سوالات آریا دقت کنم بهشون جواب دادم.نه سوالها یادم موندن و نه جوابهاش...
***فلش بک، چندساعت بعد از نقطه ی پایان قسمت قبل وقتی که هنوز ظهر نشده(دانای کل)****
پارسا خیلی خونسرد وارد رستوران نه چندان بزرگ و نه چندان خاص شد و پشت میزی نشست.
کاملا رستوران نبود و کاملا هم کافه نبود.جایی که تقریبا همه چیز داخلش سرو می شد و مخصوص قشر کاملا متوسط جامعه بود.
انقدر منتظر موند تا مرد لاغر (که سعی می کرد خودش رو بین لباسهای زیاد پنهان کنه) وارد شد و تقریبا سریع تشخیصش داد.روبه روی هم نشستن و بعد از اجوال پرسی های معمول تقریبا حرفی برای گفتن نداشتن.
یعنی داشتن ولی نمی دونستن از کجا شروع کنن.
پیشخدمت برای گرفتن سفارششون اومد.یه دختر کاملا معمولی توی یه لباس بچگونه ی بانمک.
پارسا برای هردوشون از اون کیکایی سفارش داد که به شخصه حتی فکر کردن بهشون باعث می شه چاق بشم-_-
میساکی:من بعد از اینجا یه قرار ناهار دارم، نم....
-تو که به هرحال اونجا هم زیاد چیزی نمی خوری.حداقل الان یه چیز خوشمزه بخور!
میساکی قانع شد و دوباره سکوت بینشون به حکمرانی پرداخت.دیگه نتونست تحمل کنه:ب...برادر کوچیکت چه طوره؟
-بد نیست...ممکنه هرلحظه بیدار شه...و ممکنه هرگز بیدار نشه.
"عاها...." دودلیش رو کنار زد و سوالی رو پرسید که می تونست به تمام دودلیهای دیگه ش پایان بده:تو...چرا از اون یارو خوشت میاد و انقدر برای کنارش بودن دست و پا می زنی؟
پارسا حس کرد قبلا هم یکی دوباری این سوال ازش پرسیده شده.ولی یادش نیومد کجا.
آریا برای اون چی بود؟ این سوال رو خیلی وقت بود براش جواب داشت:چون وقتی توی دریای ناامیدی داشتم غرق می شدم و خودم هم تلاشی برای نجات پبدا کردن نمی کردم، اون برای نجات من اومد.اون 5 سالی که خاطره ای ازش نداشتم گاهی توی خواب به یادش می اوردم.نمی دونستم چیه ولی گرم بود و منو از حس ناامنی ای که داشتم نجات می داد.
یه چیزی توی میساکی بیشتر و و بیشتر داشت شکسته می شد.قلب برهنه ای که هرگز هیچکس سعی نکرده بود بهش گرما ببخشه.
"آه..چرا..خیلی وقت پیش یه نفر بود.کسی که توی تصمیمات احمقانه م گم و برای همیشه از کنارم ناپدید شد"
پارسا دست میساکی رو گرفت و بهترین لبخندی که می تونست رو بهش زد:میساکی...من خیلی چیزها رو درباره ی تو نمی دونم....ولی بیا با هم یه تصنیم درست بگیریم! تصمیمی که آینده ی شغلی هردومون رو خراب می کنه ولی چیزهای بیشتری بهمون میبخشه.
-چی کار می خوای بکنی؟
***پایان فلش بک***
و صبح امروز، روزی سرنوشت ساز برای پارسا و آریا.اگه اون پیرمرد از روی دنده ی کج بلند می شد تمام نقشه هاشون نقش برآب بود.
ولی درکمال تعجب،آسامی ماکوتو اونروز کاملا سرحال از خواب بیدار شد.اونقدر سرحال که کاملا آماده بود زندگی پارسا رو نابود کنه.
دلیل این خوش اخلاقیش اعتماد بی حدی بود که به میساکی پیدا کرده بود.هر آدم عاقلی بود با پارسا هم دست می شد ولی میساکی ثابت کرده بود که به هیچ قیمتی حاضر نیست اون عشق (کلمه ای که این مرد کل زندگیش از تجربه کردنش فرار کرده بود) رو دور بندازه.
طبق عادتی قدیمی بلند بلند با خودش حرف می زد:انسانها چقدر شکننده ان! پسربچه ی کم تجربه ای مثل اون فاحشه می خواست سعی کنه منو پایین بکشه؟ از روزی که تصمیم گرفتم اجازه بدم تا دنیا تاوان اون احساسات پوچ من رو بده تا حالا هرگز سقوط نکردم!
تصویر محو یک نفر به ذهنش اومد.زنی با موهای سیاه بلند و لبخند غیرقابل درک.از کل صورتش فقط همین ها رو به خاطر داشت.کسی که اسمش رو هم به یاد نمی اورد.سریع تصویر رو به اعماق عمیق ترین نقطه های ذهنش روند و تلفن روی میزش رو برداشت:الو؟ میساکی؟ به اون زنگ بزن و بگو زودتر راه بیفته.خودت هم بیا دنبال من.
******
-دیر کرده...خیلی دیر کرده...
رو کرد به میساکی:این پسره کجا مونده؟!
-ن...نمی دونم.چندبار سعی کردم باهاش تماس بگیرم ولی تلفنش خاموش بود.
زن شسته رفته ای به سمتشون دوید:رییس، خبرنگارا دارن اعتراض می کنن.باید زودتر شروع کنیم!
-ولی...
همون لحظه گوشیش زنگ خورد.شماره رو نمی شد نشناسه، خودش اون سیمکارت رو خریده بود.
-کجا موندی؟!
صدای مطمئن پسر باعث شد احساس تردید کنه:من اینکارو ادامه نمی دم! از همین الان می خوام که استعفامو بپذیری! حالا هم برو هرجوری که می خوای حرصت رو خالی کن مردک خرفت!
پارسا با حرص گوشی رو قطع کرد.صبح همون روز ارشیا به بیمارستانی توی امریکا منتقل شده بود و حالا پارسا آماده بود تا یه زندگی کاملا جدید رو کنار آریا آغاز کنه.
آسامی با خودش بکر کرد شاید از خیلی وقت پیش می خواست این اتفاق بیفته.
با اعتماد به نفس کامل دیسک رو به میساکی داد.تردید رو توی چشمهای میساکی دید و توی دلش به بدجنسی خودش پوزخند زد.
روی صحنه رفت و سعی کرد چشمهاش روجلوی فلش دوربین ها باز نگه داره.
میکروفون رو در دست گرفت و شروع کرد:مجبورم در شروع این کنفرانس خبر بدی رو به اطلاعتون برسونم و اون هم اینه که...شخصی که شما منتظرش بودید امروز صبح از شرکت ما و کار بازیگری استعفا داده و حاضر به حضور یافتن در اینجا نشد.
صدای اعتراض و تعجب خبرنگارها و حضار دیگه بلند شد.همین رو می خواست! به پشت صحنه و میساکی نگاه کرد و فهمید که همه چیز حاضره.ادامه داد:برای همین هم عذرخواهی کرد و از من خواست تا درباره ی اون و گذشتش هرچیزی که می تونم رو بگم.چیزهایی که مدتهاست داریم از گفتنش طفره می ریم.لطفا به این صفحه نگاه کنید و پشت پرده رو به همه ی مردم نشون بدید!
به مانیتور بزرگ پشت سرش نگاه کرد ولی چیزهایی که به نمایش دراومده بودن حتی خودش رو هم شگفت زده کرد!
ملتمسانه نگاهش رو به میساکی دوخت ولی تنها چیزی که دید بسته شدن دری بود که میساکی ازش فرار می کرد.
خبرنگارها با اشتیاق جزییات زندگی اون رو می بلعیدن.عکسهاش درحال بوسیدن و خوش گذرونی با افراد مختلف.مرد و زن.میساکی هم بود.
اینها چیزهایی بودن که رسانه ها براش می مردن!
همونجا روی زمین نشست.بدنش اجازه هیچگونه حرکتی بهش نمی داد و صداها رو هم نمی شنید.
"چرا اینطور شد؟ من همه چیز رو درست انجام دادم! می خواستم از همه بالاتر باشم! می خواستم با اون زن فرق کنم..."
اون لحظه پیرمردی که هنوز قلبش مثل یک بچه ی لجباز بود چیز وحستناکی رو فهمید.خودش به موجودی تبدیل شده بود که بیشتر از همه ازش متنفر بود.
"شاید این بهترین پایان برای من باشه....شاید بهتره یکم بزرگ بشم..."
****
جایی نزدیک به محل کنفرانس، کوچه ی تاریک و بی رفت و آمدی که میساکی با بیشترین سرعت به سمتش دویده بود.
احساس گناه می کرد و تنهایی.ولی درکنار این دو آزاد بود.کاملا آزاد از هرچیزی! فکر کرد چقدر این احساسات کنار هم می تونن حس زیبایی به وجود بیارن.
قبل از اینکه اولین قطره ی اشک از روی گونه هاش جاری شه صدایی اون رو به خودش اورد:هیراکاوا؟!
******پارسا******
برای آخرین بار از پنجره ی هواپیما به کشوری که 5 سال گذشته رو توش گذرونده بودم نگاه کردم.اعتقادی به دعا ندارم ولی از ته قلبم برای میساکی و تمام کسایی که احساسات من ممکن بود با زندگیشون بازی کنه آرزو کردم تا راه خودشون رو پیدا کنن.
سرم رو روی شونه ی آریا گذاشتم و آروم چشمهام رو بستم.باید یکم چرت می زدم...
@Kuroko_ryomaممنونم از همه ی کسایی که داستان منو تا اینجا دنبال کردن❤️
راستش این اولین داستان بلند من بود و کلا به نوشتن پایان برای یه داستان عادت ندارم.
به عنوان یه نویسنده ی تازه کار کمی و کاستی هام رو ببخشید
انتقاد هاتون رو به گوش جان می شنوم😁😂(عاره تو که راست می گی)
YOU ARE READING
دروغ حقیقی
Romanceخلاصه داستان:پارسا ؛خودساخته، سرد و متنفر از اکثر موجودات! از جمله خودش! اون مثل یه دانشجوی عادی زندگی نمی کنه.اون یه آدم عادیه ولی عادی فکر نمی کنه، عادی زندگی نمی کنه. ولی با ورود آریا ورق برمی گرده.زندگی پراز تنفر اون از دوست داشتنها پر می شه.و ش...