وقتی اینکارو انجام دادیم هنوز شب نشده بود.ساعت 7 عصر از اتاق اومدم بیرون و با کمردرد سعی کردم برم طبقه ی پایین که توی راهرو توماس رو دیدم:باهاتون صحبتی داشتم... منو برد به یه اتاق خالی و کوچیک:می شه بپرسم چه کاری داری؟
¤می خوام که از اینجا برید!
-خودمم همینو می خوام!ولی نمی تونم!
¤حقیقتش رو بخواید من می دونم شخصی که شما باهاش رابطه داشید کیه ولی به ارباب نگفتم.وجود یه شخص از طبقه ای پایین که بدتر مونث هم باشه...فردا اون شخص برای موضوعات کاری از طرف شرکت خواهرشون به اینجا میان...
-الان اون ایرانه؟
¤بله...اهم...مطمئنا هر آدم عاقلی می فهمه که ایشون دارن برای نجات شما میان.فکرم نمی کنمم نقشه ی خاصی داشته باشن.من به شما کمک می کنم.فقط می خوام از پیش اربابم ناپدید بشید!
-می تونم بدونم به تو چی می رسه؟
¤نه!لطفا بسپاریدش به من.من هرچه زودتر شما رو از زندگی اربابم بیرون می کنم.
از جام بلند شدم و رفتم بیرون.قبل از اینکه برم بیرون صداشو پشت سرم شنیدم:وجود شما کنار اون شخص از حتی کنار ارباب من بودن هم دردسر بیشتری برای خودتون و ایشون داره.فکر نمی کنم شما نیازی به توضیح بیشتر داشته باشید.
بدون اینکه چیزی بگم درو پشت سرم بستم.چ..چرا شکه شده بودم؟من که از اولم می دونستم انقدرا هم راحت نیست..ولی...ولی...من به محافظت شدن توسطش اعتماد کرده بودم.کاملا فراموش کرده بودم...منم باید محافظت کنم.
*************
^منظورت دقیقا چیه؟یعنی می گی من برم اونجا در حالی که هیچ نقشه ای برای نزدیک شدن به پارسا نداری؟
£برا همینه که احمقی!برو اونجا و بقیشو بسپار به من!
یه خودکار و یه بسیم کوچیک تا توی گوشم باشه بهم داد:یادت باشه برای تجارت کردن باید کثیف بود!اینا یه سری وسیله جاسوسین که اگه شانس بیاری پیداش نمی کنن.
^و اگه نیارم؟
£اونوقت هر اتفاقی که اونجا بیفته رو خودت باید دست بگیری
با من مث احمقا برخورد نکن!
آهی کشید:منم می دونم تو خیلی باهوشی ولی سریعم استرس برت می داره...
^اینبار فرق داره...اون پارسائه...تا بعد
اینو گفتم و سریع رفتم بیرون.
**********
-ببخشید؟
_می خوام امروز توهم کنارم باشی.درسته که این شخص برادر رئیس صابقته ولی تورو ندیده نه؟
-ن...نه...ولی بازم!
_ولی نداریم!
زیر چونمو گرفت و به چشمام خیره شد:من به هوش سرشار تو نیاز دارم...و همینطور به بدن جذاب تو...
چونمو داد بالا و لبامو بوسید.امروز باید روز آخرش می بود...
لب پایینمو گاز گرفت و رفت عقب:حالا شد.سریع حاضر شو!
**********
جلوی در خونه پیاده شدم.نگاهی به ساختمون انداختم.علاقه ای به معماریش نداشتم.مردی که به نظر میومد سر پیشخدمت باشه منو به داخل راهنمایی کرد و ازم خواست توی اتاق نشیمن منتظر بمونم.
ننشستم.بیقرار بودم.خودمو سرگرم نگاه کردن به تابلوها کرده بودم که صدای باز شدن در رو شنیدم و برگشتم.
می خواستم پس بیفتم،کاش می مردم.پارسای من،پارسای پاک و مظلوم من،کنار مرد دیگری با ترس قدم می زد.پس اون شخص همون احمد معروف بود.
پارسا اول توی چشمام نگاه کرد.داد می زدن که می خواد از اونجا بره.به لبهاش نگاه کردم.روش رو برگردوند ولی به خوبی متوجه زخمی که از گاز گرفتن به جا مونده بود شدم.
احمد به طرفم اومد و دستش رو دراز کرد:از آشناییتون خوشحالم.اشکالی نداره که به اسم کوچیک صداتون کنم؟من احمد هستم جناب...آریا هستید درسته؟
پوزخند به رفتار مبادی آدابش توی چهره ی پارسا مشخص بود:بله...از آشناییتون خوشبختم.خواهرم من رو فرستادن تا درباره ی مسائلی باهاتون صحبت کنم...
_البته.آه بذارید موافقت کنم.مشاور جدید من پارسا.
یه جوری به خودش چسبوند که هرکسی می فهمید داره به کل دنیا اعلام می کنه این مال منه.
پارسا با حفظ ظاهر دستشو به سمت من دراز کرد و لبخند مصنوعیی زد:خوشبختم.
دستش رو گرفتم:من هم همینطور...
نتونستم لبخند بزنم.به چشمام نگاه نمی کرد و حتی غمش رو هم نشون نمی داد.
******************
آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآه دارم از غم و استرس می میرم.آریا،کسی که دوسش دارم،درست روبرومه و من باید باهاش یه غریبه باشم.البته وضع اون هم از من بهتر نیست.
احمد سرگرم حرف زدن بود و آریا هم پابه پاش می رفت.ولی تابلو حواسش به من پرت بود.
¤ببخشید که مزاحم میشم ارباب ولی مشکلی پیش اومده...
_معذرت می خوام که تنهاتون می ذارم...
تا آخرش که بره بیرون چشماش روی من زوم بود.رفت بیرون و توماس با چشمای مکار درو بست.
من و آریا همزمان بلند شدیم و به طرف هم رفتیم.دستاشو باز کرد که بغلم کنه ولی به طرز غیر ارادی تمام زورمو جمع کردم و یه چک زدم تو صورتش.جای چکمو روی صورتش(که قرمزم شده بود)با یه دست گرفت و اومد چیزی بگه که با تمام وجود بغلش کردم:دیر کردی احمق!
به خودش اومد و دو طرف صورتمو با دستاش گرفت و محکم بوسید.دستمو گذاشتم رو دستش و بوسه رو عمیق تر کردم.ولی خب هنوز تموم نشده...
ESTÁS LEYENDO
دروغ حقیقی
Romanceخلاصه داستان:پارسا ؛خودساخته، سرد و متنفر از اکثر موجودات! از جمله خودش! اون مثل یه دانشجوی عادی زندگی نمی کنه.اون یه آدم عادیه ولی عادی فکر نمی کنه، عادی زندگی نمی کنه. ولی با ورود آریا ورق برمی گرده.زندگی پراز تنفر اون از دوست داشتنها پر می شه.و ش...