می خواستیم بریم شهربازی ولی....
-این بارون خیلی شدیده!کدوم احمقی تو این هوا می ره بیرون آخه؟
از پشت خودشو انداخت روم و پرده رو بیشتر کنار زد:آآآه~انگار تمام آسمانها برعلیه منن..سردت نیست؟
آروم هلش دادم عقب و خودمو روی مبل پرت کردم:واقعا فکر کردی احساس می ک...*عطسه*
سریع به سمتم اومد:نکنه سرما خوردی؟
دماغمو خاروندم و ازش دور شدم:معلومه که نخوردم!می دونی اگه بخورم چقدر از کارم عقب می افتم؟
-ولی...تو هم یه آدمی و حق مریض شدن داری نه؟
-حق مال آدمای معمولیه..من حتی آرزو هم ندارم...
از پشت دستمو به سمت خودش برد و آروم روش بوسه نهاد:پس من آرزو و دلیل زندگی رو بهت می دم...
دستمو پس کشیدم و غریزی صورتمو مخفی کردم:ا..این چیزا رو..خجالت نمی کشی می گی؟
-کی می دونه؟می ترسم اگه چیزی که می خوام بگمو نگم دیگه نتونم بگم...برای همین می خوام از لحظاتی که با تو هستم تمام استفاده رو ببرم!
نه...
باید جلوشو بگیرم...
قلبم شدید داره می زنه...
نمی خوام به کسی و چیزی وابسته بشم...
نمی خوام به خاطر چیزهایی که من دوست دارم کسی آسیب ببینه...
نمی خوام...
"فقط وجود داشتن تو به دیگران صدمه می زنه!"
این جمله که توی ذهنم اومد یه چیزی رو متوجه شدم.این اولین باری نیست که من می خوام از خودم به خاطر دیگران بگذرم.
پس کی بود؛اولین باری که دیدم جز این چاره ای ندارم؟
آهی کشیدم و به نقطه ی نامعلومی زل زدم.چشمامو بستم و سعی کردم هرچی بیرون از ذهنم بود رو بیرون کنم.باید پیداشون می کردم.اونها هنوز یه جایی اون ته به خواب رفتن...
"خاطراتم..."
-پارسا!پارسا خوبی؟
-آره...
حالا قلبم آرومه...و یه چیزی رو مطمئنم!
"خوشحالم که با این مرد آشنا شدم!"
این تنها چیزیه که میتونم به یاد بیارم...
**************
با تمام قدرت به خودم سیلی زدم تا آماده بشم:هرکاری از دستم بربیاد انجام می دم!
امروز فقط یه مصاحبه داشتم.بارون مانع فیلم برداری بود و یکی از عوامل هم سرما خورده بود پس کاری نمی شد از پیش ببریم.
اصولا تنها کاری که باید توی مصاحبه ها بکنم حفظ کردن خونسردیمه.
خبرنگارها اکثرشون آدمای بدی نیستن ولی شغل کثیفی دارن،این چیزیه که میساکی می گه.
ولی به نظر من مجریایی که فکر می کنن بامزن از همه کثیفترن!
یه جوری وانمود می کنن انگار براشون مهم نیست که کارشونو از دست بدن و فقط حقایقو می گن....ولی اصلا اینطور نیست!
اونها فقط با پرسیدن سوالاتی که روی ذهن طرف مقابل بره و اوو مضطرب کنه برنامه رو پیش می برن و با گفتن "من از هیچی نمی ترسم" جلوی دوربین بالا دستی ها رو تهدید می کنن.در ضمن هرچقدر خوشتیپ تر افکار عمومی بیشتر تحت تاثیر اونا!
متاسفانه منم دقیقا روبروی همچین شخصی قرار گرفتم.میساکی می خواست اینو قبول نکنه ولی اون پیرمرد بهش گفته قبول کنه.
جدی چی فکر کرده؟می خواد منو آزمایش کنه؟
به هرحال روبروش جلوی دوربین نشستم تا جنگ رو آغاز کنیم.طبق انتظارم اون هم درباره ی گذشته ی من کنجکاو بود(مثل تمام رسانه ها) و من با خونسردی دروغ ها و جواب های سربالای همیشگی رو تحویل می دادم.به هرحال اونا فقط من رو خواهرزاده ی رئیسم می دونستن.نه اسم پدر مادری و نه خاطره ای!
سوال آخر یکمی فرق داشت:این سوال شاید برعکس قبلی ها بیشتر مربوط به آینده و حال باشه....
لطفا اونی که تو ذهنمه رو نپرس!
-آیا کسی در زندگی شما وجود داره؟اصلا دید شما به عشق چیه؟
توی ذهنم آهی کشیدم.خوشحالم که دیروز ذهن خودم رو آروم کرده بودم.
لبخند جذابی زدم:کی می دونه؟نگاه من به عشق...اگه با خودت نجنگی اون می تونه به چیز قشنگی تبدیل بشه نه؟
معلوم بود از جوابم خوشش نیومده.معذرت می خوام ولی جنگ و من رسانه همیشه به نفع من تموم می شه!
**************
-میساکی...تو طرف کی هستی؟
با تعجب بهم نگاه کرد:هه؟منظورت چیه؟
آه بلندی کشیدم:این که منو ببوسی...چیزی بود که اون پیرمرد ازت خواسته بود نه؟
ما دوتا توی ماشین میساکی بودیم.سکوت سنگین چیزی نیست که من ازش خوشم بیاد ولی وجود داشت.
-میساکی..من می دونم که تو دلت می خواد کنار اون باشی...تو واقعا مشکلی نداری؟ا اینکه اون پیرمرد اینجوری ازت سوءاستفاده...
-تو چی می فهمی؟!
تقریبا فریاد زد.
-تو هرگز می فهمی!تو کسی رو داری که عاشقته و دنبالت میاد.تا اینجا دنبالت کرده!این کم نیست!تازه....
بغض کرده بود.
-تو با استعدادی.تو هرکاری رو می تونی انجام بدی.دست و پا چلفتی یا بی عرضه نیستی.شانست عالیه....تو شخصیت اصلی هستی...شخصیت اصلی حرف منو نمی فهمه...
-شاید من شخصیت اصلی باشم...ولی این فقط توی دنیای خودمه..توی دنیای تو،تو قهرمانی!
خیلی سریع،قبل از اینکه بتونم عکس العملی نشون بدم،کنار خیابون توقف کرد و صندلیمو خوابوند.دستشو اطرافم گذاشت و خودش رو آروم کشید روم.
هوا تاریک بود و چراغهای زرد بزرگراه با اون حس تسخیر شدشون نوری نداشتن تا کسی داخل رو ببینه...این قضیه با دودی بودن شیشه ها شدت می گرفت.
قیافه ی پوکرمو تغییر ندادم.به هرحال می دونستم برای چیه:تو هنوزم اون پیرمرد رو ارباب صدا می زنی؟از بردگی براش خسته نشدی؟
دستامو روی صندلی نگه داشته بود و با نفرت و امید نگاهم می کرد:تو می تونی منو نجات بدی نه؟اگه فقط از اون مرد دور بشی..اگه فقط کاری که باید بکنی رو انجام بدی..همه خوشحال خواهیم بود نه؟
-میساکی...من دیگه نمی خوام احمق باشم..این یک بار زندگی اونقدری ارزش نداره که خودمو به خاطر امثال تو فدا کنم...حالا می شه زودتر منو ببری خونه؟
لبخند ترسناکی زد و سرش رو بهم نزدیک کرد:اگه من هرکاری باهات بکنم...کسی نمی فهمه نه؟
لبهامون فقط چند سانت فاصله داشتن.
-اگه من کاری که ارباب گفت اجازه دارم درصورت سرپیچی های تو انجام بدم رو انجام بدم اون خوشحال می شه نه؟
خودشو بهم نزدیک کرد:تو حق نداری مشکلی داشته باشی!تو باید فقط هرچی ارباب می گه رو گوش کنی...
یکی از دستاش رو روی چشمام گذاشت.سنگ شده بودم.چرا نمیتونم واکنش بدم؟
-بذار همه خوشحال باشیم باشه؟به هرحال تو واقعا برای من اهمیتی نداری...من آدم بده ی قصتم...پس تراژدی رو می شکنم و من برنده می شم!
YOU ARE READING
دروغ حقیقی
Romanceخلاصه داستان:پارسا ؛خودساخته، سرد و متنفر از اکثر موجودات! از جمله خودش! اون مثل یه دانشجوی عادی زندگی نمی کنه.اون یه آدم عادیه ولی عادی فکر نمی کنه، عادی زندگی نمی کنه. ولی با ورود آریا ورق برمی گرده.زندگی پراز تنفر اون از دوست داشتنها پر می شه.و ش...