Chapter 14

450 46 1
                                    

-منظورتو نمی فهمم!من نمی تونم بچه ها رو به حال خودشون ول کنم!
^می دونم اونا رو هم می بر...
-اگه بخوایم اونا روهم ببریم کلی دنگ و فنگ داره! تازه خیلی طول می کشه تا با اونجا انس بگیرن، ارشیا هم که زبانش افتضاحه!
خب این بحث غیرمنتظره ی من و آریا سر رفتن به امریکا بود.اونجا اونو برای استادی در توی دانشگاه خواسته بودن و می گفت اونجا امنیتمون بیشتره. ولی یهویی رفتن...هنوز چیزهای زیادی هست که من باید اینجا انجام بدم.
^پس منم نمی رم!
-نمی تونی از دستش بدی...
^ولی نمی تونم بدون تو برم!
مثل بچه ها بود.موقع گفتن این حرف اشکش دراومده بود و با همون قیافه ی توله سگ خیلی ناززززززز نگام می کرد.
-می تونی بری و برگردی!
^ولی بازم...نمی خوام ازت دور باشم.
آهی کشیدم:برو و یه سال و نیم به من مهلت بده.
^هه؟
-اوردن بچه ها که اشکالی نداره نه؟پس بذار ما کارای ناتموممونو تموم کنیم.
یه ساعتی بود که داشتیم بحث می کردیم.می خواستم بگم دوسال ولی اینیه حقه ی کوچولو برای کم نشون دادن عدده.مثلا یک میلیون و 990 هزار تومان.تقریبا همون دو میلیونه نه؟ولی کمتر به نظر میاد و باعث می شه ناخودآگاه فک کنی قیمت خوبیه.خب حالا هرچی..
^هر وقت بتونم میام بهت سر می زنم!
-آفرین پسر خوب^_^
به همین سادگی اون آماده می شد برای رفتن و تنها گذاشتن من.نمی دونستم آینده چی قدم می زنه ولی دیگه آریا رو از دست نمی دم!دوباره نه!
*****
الان سه روزه که آریا رفته.توی یکی از شرکتای ماندانا تو تهران یه کار خوب پیدا کردم و فعلا وضعم خوبه.فقط یه چیزی آزار دهندس...
پیامایی که از طرف احمد میان.
تو اوون مدتی که آریا اینجا بود پیاماشو نخونده پاک می کردم ولی الان پیاماش زیاد شده و نمی شه نادیدشون گرفت.
******
دو هفته از رفتن آریا گذشته.تو این مدت بچه گربه (که الان دیگه اسمش"نیانکو سنسی [اسم گربه ی یکی از دوبلورای مورد علاقه نویسنده^_^نتونستم جلوی خودمو بگیرم^_^]) حسابی بزرگتر شده.
دیگه یکی از اعضای خونوادس و آتوسا که ترس از حیوانات داره حسابی عاشقش شده!
******
به این زودی دوماه و نیم شده که آریا رفته.حس بدی دارم،خیلی خیلی خیلی بد.بدتر از روزای بارونیی که تو مترو دستمالی می شم ('_'من بدبخت-_- نویسنده کمی رحم بفرما-_-[خفه شو گلم^_^])و بعدش موش آب کشیده.حتی بدتر از روزایی که پیامای مزخرف احمدو دریافت می کنم.این حس به این راحتیا نیست.یه چیزی پشتشه...
خب باید به خودم افتخار کنم.حس بدم درست بود.قرار بود برای یه سری کارای اداری من همراه یکی از شرکای شرکت برم و اون شریک کی بود؟احمد!
البته همه چیز تقریبا عادی پیش می رفت.کار نزدیک 3 تموم شد و احمد من و همکارم رو به ناهار دعوت کرد.هممون خوب می دونستیم نمی تونم رد کنم.
همکارم"محبی"از احمد خوشش اومده بود.اعتراف می کنم تو کارش زرنگ بود فقط نگاهای سنگینش آزارم می داد.نگاهای سنگینی که روی بدنم سر می خوردن و منو معذب می کردن.
عذرخواهی کردم و رفتم دستشویی.یه نفرم توش نبود.منم فقط دستامو شستم و اومدم برم بیرون که احمد قبل من درو باز کرد و اومد تو.
_نشد درست باهم احوال پرسی کنیم!
دستشو گذاشت زیرچونم و لباشو بهم نزدیک کرد.دستمو گذاشتم رو دهنش و از خودم دورش کردم.
-آممممم..آقای محبی منتظرن باید بریم.
یه لبخند مسخره زدم و خواستم برم بیرون که دستشو گرفت جلوم:مگه نگفتم می خوام مال خودم کنمت.نکنه کسی هست که دوسش داری؟
-برای تو فرقی داره؟چه باشه...چه نباشه...
_اگه باشه نابودش می کنم.بهم بگو کیه!؟
-واقعا فکر کردی من انقدر احمقم؟بود ونبودش به تنها کسی که مربوط نمی شه تویی!
_پس واقعا یه نفر هست...
شونه هامو گرفت و لباشو روی لبام گذاشت.خواستم برم عقب ولی محکم نگهم داشته بود.الان بود که گریم بگیره.من قول داده بودم که دیگه نذارم کسی چشمش بهم بیفته.نمی خوام... لباشو برد عقب و به چهرم خیره شد:حالا مطمئن شدم یکی هست.به خاطر اون انقد ضعیف شدی.بهش وابسته شدی،این شبیه تو نیست.
-خفه..شو...
_چی؟
-تو چی از من می دونی؟تو گذشته و آیندمو ازم گرفتی و حالا یکی پیدا شده که آینده رو بهم بده.بالاخره دنیا داره به منم روی خوش نشون می ده.ولی وجود تو این وسط...
اعصابش خورد شد.قیافش کاملا تغییر کرده بود ولی هنوزم اون نگاهشو می شناختم.دبگه جرات حرف زدن نداشتم.
_بعد ناهار من این یارو محبیو رد می کنم بره،به نفعته که توی جایی که آدرسشو برات می فرستم منتظرم باشی!
از دستشویی رفت بیرون،منم یه آب به صورتم زدم و رفتم پیششون.حق با اون بود من وابسته شده بودم.البته قبول نمی کردم.شاید موافق باشم ولی هرگز قبول نمی کنم!
ناهارمون تموم شد و من زودتر خداحافظی کردم و رفتم.آدرسو برام ارسال کرد.آدرس کافه یا جایی شبیه اون نبود،آدرس خونشون بود!عمرا اگه می رفتم!
همینکارو هم کردم.ولی نمی دونستم اگه برم خونه ممکنه چی کار بکنه برای همین رفتم خونه ی آریا.کلیدشودبهم داده بود.
لپ تاپمو

باز کردم و برای پاک کردن ذهنم سرگرم کار شدم.
چند ساعت بعد یه ایمیل از آریا دریافت کردم.ساعت 10 بود!
بدون باز کردن ایمیل لپ تاپو بستم و به طرف خونه رفتم.اصلا یادم نبود خونه آریا چی کار می کردم؟
و همین فراموشی کار دستم داد...

دروغ حقیقیWhere stories live. Discover now