چشمام رو با شدت باز کردم و تقریبا از جام پریدم. یه خواب...بد؟
به یادش نمی اوردم.فقط نمی ذاشت بخوابم.تخت دونفره (خب اون دونفر باید بالای دومتر باشن تا بشه این تخت اندازشون بشه، اصلا من برای چی این تخت رو خریدم؟) رو حدود 20 بار غلط زدم وجام رو عوض کردم.
فایده نداره، نمی تونم بخوابم. خمیازه کشان از تخت اومدم بیرون.تازه یادم افتاد که آریا هم کنار من خوابیده بود.پس الان کوش؟
از توی کشو عینکم رو برداشتم.چشمام ضعیف بود ولی ترجیح می دادم عینک نزنم و یا از لنز استفاده کنم.برای همین مدتی بود عینکم بی استفاده بود.
فرم عینک رو توی دستم گرفتم و به بلااستفادگی فکر کردم. ممکن بود بعد از مدتی برای آدمها هم همین اتفاق بیفته؟آدمها چیزهایی که ظاهر قشنگ تری دارن رو به نیازهاشون ترجیح می دن؟
یعنی یه آدم 60 ساله با اینکه از بچگی به یک لیوان وابستس ازش استفاده نمی کنه چون ظاهر قشنگی نداره؟
یا من عینک نمی زنم چون حس می کنم بهم نمیاد؟
پس یعنی آدمها هم دیگه رو هم اینجوری انتخاب می کردن؟
یعنی کسی که قلبشون با تمام وجود صدا می زنه رو کنار بذارن؟این ظلم به خودشون نیست؟
"آدمها ظالمن.برای زنده موندن یا باید به خودشون ظلم کنن یا دیگران.پس آخرش فرقی ندارن نه؟"
پس من جزو کدوم دستم؟
"تو از همه پست تری.می خوای هردو رو باهم داشته باشی و به همه آسیب می زنی!"
پوزخندی روی لبم نشست.حق با صدای درونیمه.حداقل آدمای معمولی یکیش رو انتخاب می کنن...
درو باز کردم و از اتاق رفتم بیرون.هوا هنوز روشن نشده بود و سرما به پاهام سیلی می زد.
وایسا....سرما؟!
یعنی من دارم سرما رو احساس می کنم؟
نباید زود نتیجه گیری کنم.شاید سرمای هوا بیش از حد معموله. پرده و کنار زدم.برفی نیومده بود و بادی نمی وزید.
احساس عجیبی داشتم.یعنی بالاخره؟
به سمت آشپزخوانه و چراغ روشنش که خبر از شب زنده داری آریا می داد ندویدم.پر زدم!
ولی دم در متوقف شدم.آریا با چشمای گود افتاده جلوی کامپیوتر نشسته بود.قیافه ی جدی داشت و معلوم بود که شونه ها و گردنش درد می کنه. قلب منم درد می کرد...
تا حالا درباره ی خودش،احساساتش،علایقش و یا شغلش چیزی نپرسیده بودم.فقط خودخواهانه به همه چیز نگاه می کردم و فکر می کردم اگه فقط بیروتش نکنم کافیه.
"یعنی تصمیم گرفتی باهاش وارد یه رابطه بشی؟"
نه...فقط داشتم فکر می کردم اینجوری بهتره...
"ولی این به فکر بودنا مال وقتیه که باهم رابطه داشته باشین،اصلا مگه خودت نبودی که می گفتی می خوای خودخواه باشی؟چرا پس بهش نمی گی؟"
من...من نمی دونم...
آریا متوجه حضورم شد:بیدار شدی؟هنوز یکم زوده ها!
-ن...نمی تونستم بخوابم..
-آه~
با وجود خستگی چهرش به من لبخند می زد.یعنی این خبر میتونست خوشحالش کنه؟یا فرق به حالش نداشت؟
-آریا...من فک کنم که...
-هوم؟چیزی شده؟
-فک کنم احساساتم دارن برمی گردن...
به شدت جا خورد و به سمتم برگشت:منظورت چیه؟
-از وقتی که بیدار شدم...سرما اذیتم می کنه...البته فقط از کمر به پایین چنین احساسی دارم...
سریع اومد جلوم نشست و دستش رو خیلی آروم روی پاهام کشید:اینو چی؟حس می کنی؟
سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم.خیلی کمرنگ بود ولی با همیشه فرق داشت.انگار واقعی بود...
چشمای آریا برق زد و سریع منو روی دستاش بلند کرد:این عالی نیست؟این فوق العادس نه؟ یه پیشرفت ناگهانی فوق العاده!فردا با هم می ریم پیش دکترت برای یه چکاپ کامل!ولی قبل از اون...
منو روی تخت برگردوند و با دستاش دوطرفمو سد کرد:می تونیم یکم خوش بگذرونیم؟
می خواستم مخالفت کنم ولی چشماش... از خوشحالی برق می زدن. به خاطر من بود؟
لبهاش رو روی لبهام گذاشت و رشته ی افکارمو پاره کرد.غرق بوسه شدم.
-پار..سا؟
لبهاشو برداشته بود و با تعجب بهم نگاه می کرد.
-چیزی شده؟
-چرا..گریه می کنی؟
سریع دستمو روی چشمام کشیدم و بهشون نگاه وردم.خیس شده بود.خودمم جوابی براش نداشتم:ف..فقط احساسات درگیرم آروم شدن.فک کنم بشه بهش گفت...اشک شوق..
آریا لبخند زد و خواست دوباره روم خم بشه که تلفنش زنگ خورد.
-بله؟ماندانا؟چیزی شده؟
چهرش نگران شد:چی؟تنهایی؟آخه برای چی؟
آهی از سر درماندگی کشید:فهمیدم.سریع پیداش می کنیم!
خودمو کشیدم بالا و رو به روش نشستم:چی شده؟
-ارشیا گم شده.ماندانا فهمیده که اومده ژاپن.
ارشیا...تنها خاطره ای که ازش دارم اون صورت خواب آلودش توی اون شبه.
پس چرا انقدر دلم می خواد پیداش کنم؟
"چون اون برات عزیزه"
با آریا از خونه زدیم بیرون.یه جایی ته قلبم می دونستم که ارشیا آدرس اینجا رو یاد گرفته.هوا داشت آروم آروم روشن می شد و مردم یکی یکی از خونشون بیرون میومدن وکم کم شهر رنگ می گرفت. پروازش باید مدتی می بود که نشسته باشه.پس پیاده توی خیابونا گشتن خیلی بهتره.
"این احساس بد برای چیه؟"
از آریا جدا شدم و قرار گذاشتم جایی همو ببینیم. انگار آب شده و رفته بود تو زمین.شاید هنوز توی فرودگاه بود؟شایدم اصلا نیومده بود؟
بالاخره توی میدون اصلی مرکز شهر من و آریا به هم رسیدیم.یکم نفس نفس زدم و بعد راست ایستادم. یه پسر..هم قد ارشیا...همون پوست سبزه و موهای لخت.
نه! اون خود ارشیاس!بالاخره پیداش کردم!
سرش رو بلند کرد و با دیدن من برام دست تکون داد.هدفون توی گوشش بود.
با شدت به طرفم دوید.خواستم من هم به سمتش برم که دستی منو کشید عقب...
صدای ترمز...
برخورد..
زمین غرق خون...
من هنوز کنار خیابونم و ارشیا...
ارشیا روی زمین غرق خون افتاده!..
پاهام سست شدن و افتادم زمین.
"چرا..؟الان..؟"
YOU ARE READING
دروغ حقیقی
Romanceخلاصه داستان:پارسا ؛خودساخته، سرد و متنفر از اکثر موجودات! از جمله خودش! اون مثل یه دانشجوی عادی زندگی نمی کنه.اون یه آدم عادیه ولی عادی فکر نمی کنه، عادی زندگی نمی کنه. ولی با ورود آریا ورق برمی گرده.زندگی پراز تنفر اون از دوست داشتنها پر می شه.و ش...