❤آریا️❤️
من چیزی نمی پرسیدم و پارسا هم چیزی نمی گفت.بعضی اوقات می رفت تو فکر و به یه گوشه خیره می شد.از این وضعیت خوشم نمیومد.یه شب که دوباره توی فکر بود رفتم و از پشت بغلش کردم:پارسا...
-چ..چیزی شده؟
بدنش رو بو کشیدم.بیشتر و بیشتر به خودم فشردمش.
-اتفاقی افتاده؟رفتارت عجیب شده...
-اونی که عجیب شده تویی! چرا چیزی به من نمی گی؟ بهم بگو..چیه که انقدر نگرانت کرده؟ باهام حرف بزن...بهم اجازه بده کمکت کنم...
دستش رو روی صورتم گذاشت:آریا...تو خسته ای.خودمم خستم.ولی یه تصمیمی هست که باید تنهایی بگیرم.
دستام شل شدن.به سمتم برگشت و سرم رو به سینش فشرد.آروم شروع کرد به نوازش موهام:می دونی...رفته بودم دیدن اون پیرمرد.میساکی رو هم دیدم.می دونی...
نه من هیچی نمی دونم.نمی دونم چرا الان داری اینا رو بهم می گی...
قبل از اینکه حرفشو ادامه بده سرم رو بالا اوردم و بوسیدمش.چشمای آرومش رو بست و بوسه رو عمیقتر کرد.انگار نیاز داشت که حسم کنه.صورتم رو فشار می داد تا پوستم رو با دستاش کامل بفهمه.
دستم رو روی دستش گرفتم و بعد از یه گاز کوچیک از لبش آروم ازش جدا شدم.
با صدای آروم گفتم:پارسا..تو مال منی! من بهت اعتماد کامل دارم.شاید تصمیمی که تو بگیری از نظر من غلط باشه ولی من پشتتو خالی نمی کنم.من پشتتم حتی اگه قرار باشه تمام خودمو زیرپا بذارم.
لبخندی زد:آریا..تو عجیبی.من آدم خوبی نیستم.پاک یا مهربون یا خاص هم نیستم.ولی تو از همه چی نجاتم دادی...تا اینجا دنبالم اومدی...
لباسش رو از شونش پایین دادم و گاز محکمی گرفتم.ناله ی بلندی از درد سر داد.بازوهاشو فشار دادم و پیشونیم رو به پیشونیش چسبوندم.رنگ سبز چشماش بیشتر از هرشرابی مستم میکرد.
-پارسا..دیگه این حرفو نزن! تو با هرآدمی توی دنیا فرق داری.حتی اگه کل دنیا رو هم بگردم نمی تونم کسی رو پیدا کنم که جاتو برام پر کنه.آره شاید خیلیا از تو بهتر وجود داشته باشن! ولی تو خاصی.اون قسمت ضعیف و ترسوی وجودت رو دوست دارم.اون بخشی از وجودت که می خوای از همه محافظت کنی رو دوست دارم.تظاهر می کنی برات مهم نیست ولی ته ذهنت داره وول می خوره....
دستام رو شل کردم.لبخند کوچیکی زد:ممنون...برای همه چی.برای اینکه انقد زندگیمو رویایی کردی، برای اینکه کنارم موندی...برای اینکه دوستم داری!
🌟پارسا🌟
به میساکی زنگ زدم و ازش خواستم به پیرمرد بگه که من باهاش راه میام.به شرط اینکه بذاره زندگیمو بکنم.
بعد هم با آریا رفتیم دیدن ارشیا.وضعیتش تغییری نکرده بود...
از بیمارستان که بیرون اومدیم یه نفس عمیق کشیدم.یه چیزایی ته ذهنم داشت رنگ می گرفت.نباید از دستشون می دادم...باید کامل پیداشون می کردم.
-بریم خونه؟
بهش لبخند زدم:اوهوم!
💔میساکی💔
حرفای هاروکا رو مو به مو به گوشش رسوندم.تظاهر می کرد براش مهم نیست ولی من بهتر از هرکسی می دونستم چقدر براش مهمه.هاروکا برای اون مهره ی اصلی به حساب میومد.بدش میومد اگه بعد از بالا پر دادن به کسی اون کس بخواد برخلاف میلش عمل کنه.
عینکش رو از روی چشمهاش برداشت و ماساژشون داد:امروز چیکار کرده؟
-رفته بیمارستان دیدن اون پسربچه...
-فقط همین؟
-فکر کنم...
با عصبانیت از جاش بلند شد:تو چرا هیچ وقت مطمئن نیستی؟! وقتی یه کاری رو بهت می سپارم کامل انجامش بده!
فقط چندساعت بعد از اون روز که گردن هاروکا رو گاز گرفتم یه چیزایی برام روشن شده بود.شعله ی کوچیک عشق من به این مرد مدتها پیش خاموش شده بود.
من فقط بهش عادت داشتم.بهش نیاز داشتم.
و اون هم به من نیاز داشت!
به سمتم اومد و لبهامو آروم بوسید.مدت نسبتا زیادی بوسمون طول کشید.
لبهاش رو برداشت و آروم دکمه های بالایی لباسم رو بست:برو توی ماشین.منم زود میام.
اولین روزی که حس کردم نسبت بهش یه حسی دارم شاید به خاطر همین رفتار ضد و نقیضش بود.این قضیه مال چندسال پیشه؟! یادم نیس...
ولی الان که عاقل شدم می فهمم...من فقط نیاز داشتم یکی بهم نیاز داشته باشه.کسی من رو ببینه و کسی من روحس کنه....
👞فلش بک:سه سال بعد از فارق التحصیلی میساکی از دبیرستان، درحالی که نتونسته دانشگاه قبول بشه 👞
-انقد ناراحت نباش هیراکاوا!دفعه ی بعدیم هست!
بعد هم لیوان مشروب رو کامل خورد.
-حق با هاچیمانه!ناامید نشو.
من، هیراگاوا میساکی، به همراه دوتا دوست دوران دبیرستانم، هاچیمان و شویو، اومده بودیم فقط غذا بخوریم و حالا مست مست بودیم!
اشکام جاری بود:نه کار پیدا کردم نه دانشگاه قبول شدم.از خونه هم که پرت شدم بیرون! می گی چیکار کنم؟ اصن مگه شما دوتا رفیق نیستین؟!یه کمکی به من بکنبن!
هاچیمان:من که از خودت علاف ترم!(از شدت مستی هرلحظه ممکن بود نقش زمین بشه) روت حساب می کنم شویو جون~♥
شویو:بیا زیربغل اینو بگیر بریم خونه من.فردا دوباره از اول می ریم می گردیم دنبال کار!
هاچیمان رو بلند کردیم و زدیم بیرون.قدش از مادوتا خیلی بلندتر بود و این کار مارو سخت می کرد.بماند که خودمون هم مست بودیم و تعادل نداشتیم.
داشتیمبه خونه نزدیک می شدیم که همینجوری اتفاقی اونطرف خیابون رو نگاه کردم و چشمم به یه کیف خورد.سلانه سلانه خودمونو رسوندیم اونجا و کیف رو برداشتم:چرا انداختنش اینجا؟
درشو باز کردیم و با دهان باز به محتویات توش خیره شدیم.
شویو دستش رو داخل کیف برد و دسته ی نسبتا بزرگی از پول رو بیرون کشید:یکی بگه چرا باید اینهمه پول وسط خیابون باشه؟!
هاچیمان درحالی که می خندید کیفو از دست من کشید:هه! ساده ایا! این کیف حتما مال یه آدم پولداره که اینا براش پول خوردن! حالا زده و ما خوش شانس بودیم و دخل و خرج یه مدتمون جور...
کیفو و پولا رو از دستشون کشیدم:اگه این کیف مال یا آدم بدبخت تر و بدشانس تر از ما باشه چی؟
یه جوری بهم نگاه کردن که انگار دارن به یه احمق نگاه می کنن.شویو دستمو کشید:الان هرسه تامون مستیم.فردا تصمیم می گیریم با اینا چیکار کنیم.
***********
فردا که از خواب بیدار شدم شویو آستینمو گرفته بود و زیرلب حرف می زد.ما که هشتمون گرو نهمونه، حتما اینم دلشت خواب پول می دید.
کیف و محتویاتش سرجاش بود.منتظر نشدم تا بقیه بیدار بشن.کیف رو برداشتم و از خونه زدم بیرون.
دنبال آدرس عجیب غریب رفتم و سر از خیابونی دراوردم که حتی گذرم هم بهش نیفتاده بود!
YOU ARE READING
دروغ حقیقی
Romanceخلاصه داستان:پارسا ؛خودساخته، سرد و متنفر از اکثر موجودات! از جمله خودش! اون مثل یه دانشجوی عادی زندگی نمی کنه.اون یه آدم عادیه ولی عادی فکر نمی کنه، عادی زندگی نمی کنه. ولی با ورود آریا ورق برمی گرده.زندگی پراز تنفر اون از دوست داشتنها پر می شه.و ش...