S2 Chapter 8

212 17 0
                                    

قلبم می خواست از سینه ام بزنه بیرون.نفسهاش رو حس می کردم و می فهمیدم که نزدیک و نزدیکتر می شه.
"آریا!کمک!"
بدون اینکه دست خودم باشه توی ذهنم اون رو صدا می زدم.شاید فقط اسمش،فقط و فقط اسمی که توی ذهنم تکرار می شد،کمکم کرد آروم بشم..
-تو احمقی؟
دستش رو از روی چشمام برداشت:چی گفتی؟
با چشمای سرد بهش خیره شدم:پرسیدم تو احمقی؟رو پیشونیت چیزی نمی بینم البته!
عصبانیتو می شد توی چشماش دید.نمی تونستم جلوی زبونمو بگیرم:ولی خب تمام کلماتت احمقانه اس.پس تو یه احمقی!از دید م....
با خشونت زانوشو بین پاهام فشار داد و باعث شد نالم دربیاد.دستام رو با یک دست نگه داشت.
-من نمی ذارم آدمی مثل تو من رو بازی بده.فکر می کنی کی هستی؟آخرش تو فقط یه هرزه ای!
شروع کرد به گاز گرفتن لب پایینم.از روی عصبانیت لبم رو زخم می کرد.اونقدر با شدت گاز می گرفت که درد و سوزشش رو کاملا احساس می کردم.یه دستمو آزاد کردم و سعی کردم با اون هولش بدم عقب.
لبهاش رو ازم جدا کرد و پوزخند زد:تو همیشه انقدر ضعیف بودی؟
تمام قدرتم رو جمع کردم و بقیش رو به سرنوشت سپردم...
شترق!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
با تمام قدرت سیلی بهش زدم.چشمام رو آروم باز کردم تا نتیجه ی کارم رو ببینم.نمی دونم چرا ولی می لرزید.جای دستم روی صورتش کاملا قرمز شده بود.
دستش رو روی صورتش قرار و شروع کرد بلند بلند خندیدن.خیلی ترسناک بود...
آروم هلش دادم عقب و در رو باز کردم.پام رو که گذاشتم بیرون یقم رو از پشت کشید و برم گردوند داخل.درها رو قفل کرد:فکر کردی فرار کردن انقدر راحته؟باید تقاص اون سیلی رو هم پس بدی!
باسنم رو چنگ زد و اون یکی دستش رو روی دهنم فشرد.بدنم توی حصار بازوهاش قفل شده بودن.
-کاریت ندارم...فقط وقتی برگشتی خونه حتما این رو به اون پسره ی مزاحم نشون بده و زود بندازش بیرون...من می تونم چیزهای ترسناکتری روهم بهت نشون بدم!
یقه م رو عقب کشیدم و گردنم رو گاز گرفت.بعد هم بلندم کرد و نشوندم سرجام.
خودم رو توی صندلی غرق کردم.این الان چی بود؟تحدید؟چرا آریا و کسایی که من می تونم دوستشون داشته باشم انقدر برای اون پیمرد خطرناکن؟
دستم رو روی جای دندونهاش گذاشتم و تازه متوجه شدتش شدم.کاملا کبود شده بود!!!جای دندونهاشم هنوز یکم فرورفته بودن!
*******************
-من برگشتم...~
صدایی نشنیدم.حتما آریا خوابه...
آروم به سمت سالن رفتم و دیدم که روی مبل خوابش برده.با وجود اوقات بدی که گذرونده بودم لبخندی روی لبهام نشست....هرچند که بی دوام بود...
"واقعا می تونی این مرد رو رها کنی؟"
اگه رهاش می کردم چیزهای زیادی نجات پیدا می کردن،
ولی اگه رهاش کنم....
"می تونم رهاش کنم؟"
"می تونم بهش بگم دوستش ندارم و تو چشماش زل بزنم؟"
این افکار تا توی خواب هم رهام نمی کردن.انقدر که خواب های عجیب غریبم تا صبح ادامه داشتند.
**********
چشمام رو باز کردم و خودمو توی یه تخت یافتم.آروم بلند شدم و نگاهی به اطراف انداختم.
تازه یادم افتاد که اینجا اتاق منه و اینجا هم تخت منه!
هنوز یکم گیج می زدم.خواستم دوباره برگردم برای خواب که در اتاق باز شد و مرد بلندقدی آروم اومد داخل:اوه،بالاخره بیدار شدی؟به نظر میاد مهمون داری!
یادم نمیومد کی اومدم روی تخت.فقط خیره نگاهش کردم.صادقانه بگم حتی اگه نخست وزیر هم به دیدنم اومده بود برای من بیشتر از صبحانه ای که داشتیم اهمیت نداشت.
-چرا نشستی؟زود باش!
از زیربغلم گرفت و آروم بلندم کرد.زیرلب خندید:تو واقعا بانمکی!یه لحظه وایسا!
از روی گیجی همونجوری ایستادم.
-بگو سیبببببب!!!
خیلی سریع ازم عکس گرفت.تازه به خودم اومدم:هی!چیکار می کنی!
روی پنجه ی پاهام ایستادم و سعی کردم گوشی موبایلو از دستش بگیرم:پاکش....کن!
نیشخند زد:ههههه؟ولی این عکس خیلی ناز....
حرفشو خورد.با تعجب نگاهش کردم و من هم آروم گرفتم.محکم چونمو با دستش گرفت:چرا لبت زخمه؟
تازه یاد دیشب افتادم!هنوز لبم خوب نشده بود؟
حتی اگه می خواستم انکارش کنم لرزشم اجازه نمی داد.می خواستم بگم ولی می ترسیدم.لبهام برای جواب دادن بهش حرکت نمی کردن...
لباسم رو از شونه ی راستم کشید پایین و جای گاز رو به دقت نگاه کرد.چشماش با همیشه فرق داشتن...ترسناک بودن!!
-توضیح خوبی براش داری نه؟
چشمام رو ازش دزدیدم.چه طور باید توضیح می دادم؟باید درباره ی میساکی می گفتم؟باید می گفتم اون اتفاقات افتادن؟باید می گفتم که اون پیرمرد می تونه هردستوری به میساکی بده و اونم بی چون و چرا اجرا کنه؟
سکوتم بیشتر عصبانیش کرد:پس خودم می فهمم!
پرتم کرد روی تخت و حصار دستاش رو دور بدنم کشید:تو مال منی..این یعنی حتی نگاهای دیگران هم برای من عذاب آوره...چه برسه به اینکه با جای وحشی گری های کس دیگه ای روی بدنت روبه رو بشم!
بدون اینکه فرصتی بهم بده لبهامو به دندون کشید.با تمام وجود می بوسید و گاز می گرفت.داشتم نفس کم می اوردم.
صدای در اتاق اومد:ببخشید...!
صدای یه زن میانسال بود.کی می تونه باشه؟
آریا زیرلب لعنت فرستاد و کمکم کرد بلند شم.دکمه های پیراهنمو تا بالا بست و جای گاز رو کامل پنهان کرد.قیافه ی مهربونش برگشته بود ولی چشماش چیز دیگه ای رو نشون می دادن:یه لحظه صبر کن...
از توی کشو یه کرم دراورد و با انگشت اشاره روی لبهام کشید.دراصل برای خشکی لب بود ولی مقدار کمی رنگ داشت.
-اینجوری می شه پنهانش کرد..چیزی که فقط من باید دربارش بدونم..
*********
کسی که برای دیدن من اومده بود یکی از بزرگترین و معروف ترین کارگردانان ژاپنی بود.هانائه هیساکا.شایعات اونو بدعنق و جدی می دونستن ولی کسی که به خودش زحمت داده و تا خونه ی من اومده رو نباید قضاوت کرد.
از نظر قیافه ترکیب صورت جالبی داشت.چشمای طوسی نافذ و پوست رنگ پریده و صورت کشیده.روی پیشونیش دوتا خال گوشتی نسبتا بزرگ بود.توی ذهنم می گذشت که وقتی خوابه ممکن نیست اینا بترکن؟بترکن درد دارن؟
برای قرارداد اومده بود.چون وقت نمی شد تا دوماه دیگه به ژاپن بیاد می خواست زودتر قرارداد یک فیلم چندقسمتی کوتاه رو ببنده.
از اونجایی که قبلا قراردادش با شرکت بسته شده بود منم قبول کردم.
وقتی هانائه(به من ربطی نداره!پیرزنا از مردای جوون خوششون میاد و از منم خواست به اسم کوچیک صداش کنم^______^)رفت سوالمو درباره ی اون خال های گوشتی بزرگ از آریا پرسیدم.
یکم با تعجب بهم خیره شد و بعد زد زیر خنده.دستشو روی شکمش گذاشته بود و بلند بلند می خندید.
از رفتارش خجالت کشیدم:ب..به چی می خندی؟
ازجاش بلند شد و سعی کرد خندشو قورت بده:هیچی فقط...نگو که تمام مدت این فکرتو مشغول کرده بود...
-خ..خب مشکلش چیه؟
دوباره خندید:تو واقعا فوق العاده ای!برای همینه که نمی تونم رهات کنم!
روی مبل نشستم و آهی کشیدم:آریا...در اون مورد...
کل اتفاقات دیشب و دلیل کبودی گردنم رو براش تعریف کردم.نمی خواستم و نمی تونستم چیزی رو جا بندازم.باید سیر تا پیاز رو می دونست.وگرنه قلبم آروم نمی شد.
وقتی همه چیزو شنید هیچی نگفت.فقط آروم بغلم کرد و فشارم داد.فشار دستاش بیشتر و بیشتر می شدن.
-من تورو به هیچکس نمی دم...نمی ذارم آسیب ببینی و بهت آسیب نمی زنم...قول می دم...قول...

دروغ حقیقیWhere stories live. Discover now