از اون روز به بعد همه چیز عادی پیش می رفت.تا چن روز بعد اواخر بهمنن...
آتوسا:داداشی؟
-بله؟
# احساس نمی کنی فردا...
-فردا؟اتفاقی قراره بیفته؟1 اسفند اتفاق خاصیه؟..
# ن...نه...
با قیافه ی گرفته رفت.تولد و اون و ارشیا 17 فروردین بود، تولد مامان 23 تیر،تولد بابا 4 خرداد و سالگرد مرگشون 15 آذر، تولد آریا رو هم چند وقت پیش پرسیدم 30 مرداد.پس تو اسفند چیز خاصی نیست...
آتوسا با آب و تاب شماره ی یه نفر رو گرفت و چپید تو اتاق.یعنی چیزی شده؟
عصر که رفتم پیش آریا وسط کار ناگهانی پرسید:می گم تولد تو چه روزیه؟
-تولد من؟...
راستی تولد من کی بود؟
-نمی دونم.اونقدرام مهم نیست نه؟
^معلومه که مهمه!!!!!!!
اینو تقریبا فریاد کشید.حسابی متعجب بود.حس تحقیر دنیای اطرافمو گرفتم و پوزخند زدم:چرا باید روز مهمی باشه؟نه کسی خوشحال شد و نه دنیا از حرکت ایستاد.کسی نگفت ااااااا!یه شخص مهم امروز به دنیا اومد.فقط یه گوشه از این شهر یه نوزاد...
نذاشت حرفمو کامل کنم و محکم منو بوسید.دستمو گذاشتم رو سینش تا عقب برونمش ولی محکم تر چسبید و لب پایینمو گاز گرفت.
-چ...چی کار می کنی؟
با چشمای غمگینی نگام کرد:کسی که من دوسش دارم نباید خودشو بی ارزش بدونه.من در تمام زندگیم حتی خیلی وقتا به خواهرامم عشق زیادی نداشت...
£تو غلط خوردی!
در با شدت باز شد و یه خانوم خیلی خوشگل با لباسای شیک اومد تو.آرایش چندانی نداشت فقط خودش خود به خود خیلی خوشگل بود
^خواهر؟
-ها؟
اون خانوم خیلی سریع اومد جلو،محکم کوبید وسط صورت آریا ومنو بغل کرد:با بچه چی کار داری؟
بعد به صورت من نگاه کرد:تو حالت خوبه عزیزم؟
-آممم...ببخ...
^پارسای منو پس بده!
بعد سریع منو از بغل(بهتره بگیم لای سینه های-_-)خواهرش کشید بیرون:اصن تو اینجا چی کار می کنی؟
£اومدم تا با دوس پسر جنابعالی آشنا بشم!
احساس کردم خون داره تو صورتم جمع می شه،خوشحال بودم که آریا منو به سمت قفسه ی سینش نگه داشته.
^حالا که آشنا شدی،برو!
£ سابقشم بررسی کردم...
همیشه گذشته باعث دردسره.اگه آریا بخواد چیزی بگه جنگ می شه...
£ بهش افتخار می کنم^ㅅ^
ما دوتا باهم:هان؟؟؟
£ آخه واقعا انجام اینکار شجاعت می خواد!
بیشتر هرزگی نمی خواد؟
£ خب حالا ما رو به هم معرفی کن!
یکم طول کشید تا من و آریا مسئله رو هضم کنیم و توی پذیرایی بشینیم.من و آریا روی یه مبل روبروی خواهرش نشسته بودیم.
£ من مانداناهستم.دومین خواهر بزرگه ی آریا.
-اهم..من..
£ می شناسمت!ولی از نزدیک خیلی خوشگل تریا!~
-ممنون...
به دلایلی آریا ساکت و گرفته بود.من نفهمیدم ولی انگار خواهرش می دونست.
£ هه،هه،هه!(نگاه زیرچشمی مرموز به آریا)می گم می شه منو برسونین هتل؟من تا مدتی اینجا هستم و حداکثر تاپس فردا برمی گردم امریکا.
اینجا رو بلد نیستم پس...
گل از گل آریا شکفت:من می رسونمت!پارسا تو همینجا بمون!
-اما بچه ها تنهان من باید بر...
£ بچه ها؟راستی تو یه خواهر برادر کوچیک داری!می خوای من برم پیششون؟
خیلی سریع بدون اینکه فرصت کنم موقعیتو درک کنم کلید خونه رو ازم گرفتن و رفتن.واقعا دلم نمی خواست بچه ها رو دست کسی بسپارم ولی آریا به دلایلی می خواست کارو سریع تموم کنه تا چندرورزش خالی باشه برای همین یا امشب یا فردا باید می موندم و زیاد کار می کردیم. انس گرفتن بچه ها و اینکه قبول کنن یا نکنن ماندانا پیششون بمونه طول می کشید منم به کارای ناقص رسیدم.حدودا سه ساعت بعد آریا برگشت...
-سلام،خوش اومدی
^آه..ممنون!درباره ی بچه ها نگران نباش ارشیا که حسابی عاشق ماندانا شده.
-خب خبر خوبیه، ولی خودم پیششون می بودم راحتتر بود...
از پشت بغلم کرد:امشب شما کار مهم تری داری!از اون روز به اینور دیگه وقت نکردم حتی ببوسمت
چیزی نگفتم و به کارم ادامه دادم.سرشو نزدیک گوشم برد:خیلی نازی!
از خجالت دستشو پس زدم:ح..حتی اگه نگیم من خودم می دونم!می رم پرگار بیارم! با صورت قرمز به سمت در رفتم ولی به محض اینکه دستمو به در نزدیک کردم آریا اومد پشتم و دستشو روی در گذاشت:چرا فرار می کنی؟
-فرار نمی کنم!
^پس می گی خیلی شجاعی پیشی کوچولو؟
همون یه کلمه کافی بود تا اعصابمو بریزه به هم.برگشتم،یقشو کشیدم و محکم لباشو بوسیدم.
دستشو برد پشت کمرم و لباسم رو زد بالا.دستاش بزرگ و گرم بود.
-ههممم...
زبون و لبام رو گاز می گرفت و نمی ذاشت حرکت کنم.لباسشو چنگ می زدم. همونجوری بلندم کرد،برد تو اتاق و انداخت روی تخت:خب الان وقت چیه؟
-و...وایسا...کارت!
^من از ساعت 10 به بعد کار کردن بدم میاد.10 به بعد کارای مهم تری وجود دارن...
YOU ARE READING
دروغ حقیقی
Romanceخلاصه داستان:پارسا ؛خودساخته، سرد و متنفر از اکثر موجودات! از جمله خودش! اون مثل یه دانشجوی عادی زندگی نمی کنه.اون یه آدم عادیه ولی عادی فکر نمی کنه، عادی زندگی نمی کنه. ولی با ورود آریا ورق برمی گرده.زندگی پراز تنفر اون از دوست داشتنها پر می شه.و ش...