دقیقا کنار کوچه ی ما یه کوچه ی خیلی تاریک وجود داشت که من از آتوسا و ارشیا خواسته بودم داخلش نشن.اگه حواست پرت می شد به جای پیجیدن توی کوچه ی ما می پیچیدی توی اون.آدم احساساتیی نیستم ولی یاد گرفتم به احساسات بدم اعتماد کنم.
احساس بدم هنوز از صبح باقی مونده بود ولی سرگرم باز کردن ایمیل آریا شدم و خواسته ای که از دوقلوها کرده بودم رو از یاد بردم.وارد کوچه که شدم تازه فهمیدم راهم اشتباه بوده. برگشتم از کوچه برم بیرون که دستای بزرگی رو روی دهنم احساس کردم و به عقب کشیده شدم.موبایلم از دستم و کلیدم از جیبم افتاد.زورم به صاحب دست نمی رسید ولی با پام موبایل و کلیدو از دسترسش دور کردم. نکنه دنبال اطلاعاتم بود؟ماندانا یه سری اطلاعات خیلی مهم به من داده بود تا از اونا مراقبت کنم و نمی تونستم به کسی بدمشون.ولی انگار اون شخص علاقه ای به کیف من نداشت.توی سطل آشغالی کنار کوچه پرتش کرد و من رو با خودش توی تاریکی برد. با شدت توی یه ماشن پرتم کرد.دوتا مرد گنده منو گرفتن و وسط خودشون نشوندن.
-ش..شماها کی هستین؟ از جونم چی می خواین؟
صاحب اون دست-که الان پشت فرمون نشسته بود و چشمای ریز مشکیش از توی آینه معلوم بود-به حرف اومد:ما باهات کاری نداریم رییسمون باهات کار داره.
-ها؟این رییس...
نشد حرفمو کامل کنم.عکس ارشیا و آتوسا رو رو به من گرفته بود و پوزخند بدجنسانه اش کاملا حس می شد:اگه می خوای بلایی سرشون نیاد بهتره پسر خوبی باشی و همراهمون بیای.
تسلیم شدم و توی صندلی فرو رفتم.دوبرابرببیشتر از همیشه از خودم متنفر شدم.از ضعیف بودنم.از تنها بودنم.از اینکه نمی دونستم دور و برم داره چه اتفاقی می افته. شاید اگه منم داشتم از بیرون به این ماجرا نگاه می کردم کاملا مشخص بود که کار کیه،فقط مشکل اینجا بود وقتی دزدیده باشنت،عزیزترین اشخاصتو تهدید کرده باشن و دوتا غولتشنم کنارت نشسته باشن قدرت فکر کردن کاملا ازت گرفته می شه!
بالاخره ماشین توقف کرد.مردا پیاده شدن و راننده درو برای من نگه داشت:لطفا پیاده شید!ارباب منتظر شما هستن!
از زیردر عمارتی که جلوش بودیمو نگاه کردم.از عمارت آریا هم بزرگتر بود و خیلی...خیلی...فک کنم بهتره برای توصیفش از جمله ی"مهبوتش شده بودم" باید استفاده کنم.
پیاده شدم و تازه با نگاه کردن به اطراف فهمیدم کجام.اینجا جاییه که احمد آدرسشو داده بود.جالبه که جایی که می تونستم راپورت اون راننده ی پررو رو بدم به اربابش انقد بهم احترام می ذاشت!هه!
منو به داخل راهنمایی کردن.راننده شروع کرد به توضبح دادن:من توماس هستم،سرپیشخدمت عمارت (فک کنم باید به خاطر راننده صدا کردنش معذرت خواهی کنم.ولی نه نمی کنم!)ارباب جوانم از ما خواستن تا شما رو براشون بیاریم.
-منظورت احمده؟
زیرچشمی نگام کرد:به نفعتونه حداقل جلوی ما ایشونو با احترام صدا کنید، اهم!تمام عمارت، تک تک ریزه کاریاش زیرنظر مادر ایشون چیده شده تا محیطی دلچسب برای زندگی پسرشون باشه.
-یعنی احمد اینجا تنها زندگی می کنه؟
فک کنم احمد،احمد گفتنای من اعصابشو به هم می ریخت:قرار نبود اینطور باشه ولی خانم و آقا وقت اومدن به ایرانو ندارن.خب رسیدیم.
در اتاقیو باز کرد و من رو هل داد داخل.در پشت سرم قفل شد.
احمد روی تخت دراز کشیده بود و پشت دستش روی پیشونیش بود.جرات نکردم حرکت کنم.
_تو بهتر از هرکسی می دونی چقد از مخالفت بدم میاد نه؟
سرمو تکون دادم:اوهوم...
از جاش بلند شد و به سمتم اومد:پس چرا ازم فرار می کنی؟
عقب رفتم:چون نمی تونم قبولت کنم..سوال داره؟
زیاد از در فاصله نداشتم و تقریبا همون لحظه بهش برخورد کردم.پوزخند بدی زد:ااااااا! می بینم دم در اوردی! من هنوز از دوران دبیرستانمون فیلمای زیادی دارم.نمی تونی از گذشتت فرار کنی.
با صدای بلند گفتم:من دوباره متولد شدم!گذشته ای ندارم!
از کنارش رد شدم و رفتم تا در پشت تختو باز کنم و برم بیرون.
دستگیره رو فشار دادم ولی در بسته بود.با مشت سعی کردم کمک بخوام:فایده نداره.خودم دستور دادم تمام درها قفل بشن.البته که خودم کلیدشو دارم ولی تو از اینجا بیرون نمی ری!
اومد و نشست رو تخت:بیا جلو و کاری که قدیما می کردی رو تکرار کن.
پوزخند زشتی از سر احساس برد زد:بیا و خاطرات رو زنده کن، بیا و مال من شو!
-تو کری؟بهت گفتم من گذشته و خاطرات ندارم.هرگز هم اینکارو انجام نخواهم داد!
_اوهو!پس...~اگه من الان تورو مال خودم کنم...نمی تونی در بری نه؟ تو اصلا به فکر دوقلوهای نازت نیستی نه؟
-به خدا اگه دستت بهشون بخوره...
_مثلا می خوای چی کار کنی؟
اومد و گلومو با دستش فشار داد:تو زورت به من نمی رسه.همیشه قوی بودی ولی نمی تونستی از خودت محافظت کنی.بذار من اینکارو بکنم.
مچشو گرفته بودم و سعی می کردم از خودم دورش کنم.نفسم دیگه بالا نمیومد:به اون دوقلوهای کوچولو و بانمکت فکر کن.کسی نیست که ازشون مواظبت کنه نه؟
دوقلوها نقطه ضعف من بودن.یه خط قرمز بدجور که منو مجبور بههرکاری می کرد.
گلومو ول کرد و من سرفه کنان روی زمین افتادم.با نفرت بهش خیره شدم.برگشت روی تخت:حالا بیا و کاری که بهت می گمو بکن.
از جام بلند شدم و به طرفش رفتم:بگو چی کار کنم؟
_حالا شدی پسر خوب!لباساتو در بیار!
با اکراه لباسامو دراوردم و برهنه جلوش ایستادم.اون لحظه غمگین ترین آدم روی زمین بودم.قرار بود چشم کسی دیگه به بدنم نیفته.فک کنم برای آریا بهتر بود همونجا عاشق یکی میشد و دیگه برنمی گشت...اینطوری همه خوشحال بودن،من جزو همه نیستم البته.
درسته.
همیشه اینطور بوده.توی اردوهای دبستان،من خیلی وقتا جا می موندم.بچه ای بودم که بلد نبود حقشو بگیره.کسی بهم اهمیت نمی داد. توی راهنمایی هم،همه با هم بودن.سطحم از بقیه بالاتر بود.همیشه اول بودم.و همیشه تنها.دنیا همینه. اگه بالاتر باشی تنهات می ذارن،اگه پایین تر باشی خوردت می کنن. وقتی "همه" شعار می دادن من نگاه می کردم. وقتی "همه" غمگین بودن من از همه غمگین تر بودم. و باز وقتی "همه" عروسی می گرفتن من به ماه خیره می شدم.
نبود یه آدم افسرده ی غیراجتماعی بین اون جماعت خوشحال خیلی بهتره نه؟ من باید برای پایداری خوشی دیگران دست بکشم...
اینطوری بهتره نه؟
YOU ARE READING
دروغ حقیقی
Romanceخلاصه داستان:پارسا ؛خودساخته، سرد و متنفر از اکثر موجودات! از جمله خودش! اون مثل یه دانشجوی عادی زندگی نمی کنه.اون یه آدم عادیه ولی عادی فکر نمی کنه، عادی زندگی نمی کنه. ولی با ورود آریا ورق برمی گرده.زندگی پراز تنفر اون از دوست داشتنها پر می شه.و ش...