مدرسه ی جدید، آدمای جدید و زندگی روزمره ی جدید.روز اول ورودم با خودم فکر می کردم:روز از نو، روزی از نو! خدانگهدار زندگی دبیرستانی مزخرف و دردناک من!
اکثر بچه های مدرسه از مدرسه ی راهنمایی بغلی بودن و تعداد محدودی توشون جدید بودیم.خب دوباره من موندم و خودم.
بعد از تشریقات روز اول سال تحصیلی و این چرت و پرتا تصمیم گرفتم یه چرت کوتاه بزنم.چشمامو بستم و سرمو روی میزم گذاشتم.مهمترین دلیل اومدن من به اینجا راه نزدیکش نبود.به شرط شرکت من در المپیادهای شیمی و ریاضی و بالا موندن نمره ها اونا از من شهریه نمی گرفتن.این به نفعم بود.
همینطور که چشمام داشت گرم می شد دستی رو روی شونم احساس کردم.تنها واکنشم باز کردن چشمام بود.
+جهانمردی خوابی؟
روانشناس مدرسه بود.یه مرد میانسال گنده که مطمئن بودم نباید بهش نزدیک شم.بلند شدم و چشمام رو مالیدم:نه خیر.فقط داشت خوابم می برد.
+خوبه.با من تا دفترم بیا!
نمی دونم چرا ولی حسم نسبت بهش این بود که این حتی دیپلمم نداره! فوق لیسانس روانشناسیش کجا بود؟
به دفترش که رسیدیم در رو قفل کرد:می خوام باهات حرف بزنم و ترجیح می دم کسی مزاحممون نشه.
شنیدین بعضیا می تونن خطر رو حس کنن؟خب منم کم و بیش بهم الهام می شه قراره یه اتفاقی بیفته.شق و رق نشستم و دستامو دو طرف صندلی گذاشتم.
+شنیدم پدر و مادرت فوت کردن درسته؟خودت تنهایی مشکلی نداری؟
از این جمله به شدت متنفرم!معلومه که مشکل دارم احمق!وقتی یه چیزی رو می دونی نپرس لطفا!
-می تونم گلیم خودمو از آب بیرون بکشم.
که البته دروغ بود
+تو مدرسه ی قبلی چی؟مشکلی نبود؟
تمام اتفاقات سال گذشته جلوی چشمام رژه رفت.نکنه این یارو چیزی بدونه؟
-ن...نه چیز خاصی نبوده
+واقعا؟ولی چیزی که من می دونم اینو نشون نمی ده!
نفس عمیقی کشیدم:منظورتون چیه؟
+تو با چند تا از بچه های مدرسه نزدیکی می کردی و ازشون پول می گرفتی مگه نه؟
امکان نداشت بدونه!همین باعث شد بتونم آروم بمونم:منظورتونو نمی فهمم.
+خب البته این فقط یه فرضیه اس.من فقط دیپلم دارم ولی تجربه ی زیادم اینجور چیزها رو نشونم داده.
هیچی نگفتم.
+که سکوت هان؟خب این فقط یه فرضیه اس ولی می تونه به شایعه هم تبدیل بشه.شایعات مخرب ترین چیز توی دنیان!
اینبار دیگه نمی شد ساکت موند:به عبارت دیگه از من باج می خواین درسته؟ببخشید ولی من هیچی پول ندارم.
نیشخند زشت و کم و بیش آشنایی زد:من پول نمی خوام.می دونی ما انسانها چیزی داریم به اسم نیاز جنسی.بر طرف شدن اون خیلی مهمه
_و من باید کسی باشم که اونو بر طرف می کنه؟
+هوش زیاد چی خوبیه نه؟حالا بیا اینجا!
یه سیگار برداشت و روشن کرد:ببینم چی کار می کنی.اگه کارت خوب باشه بهت جایزه هم می دم!
لبخند تلخی زدم و رفتم جلوی پاش نشستم.دلم می خواست گریه کنم.تنهایی، از ته دل.یه گریه که انگار هیچ وقت بند نمیاد.ولی نباید اینکارو بکنم. حداقل باید مرد باشم و گریه نکنم.خنده داره نه؟ +لباسات رو در بیار!
-چشم.
لباسام رو در اوردم و جلوش ایستادم.می خواستم خودمو بپوشونم ولی دیگه مهم نبود نه؟
زیپ شلوارش رو باز کرد و آلتشو در اورد:حالا پسر خوبی باش و بیا بشین روش.
دستام رو فشردم و کاری که گفته بود رو کردم. درد داشت.اما درد اصلی توی قلبم بود.قلبی که سنگ شد و بدنی که فاحشه شد.
Bahar Kuroko
YOU ARE READING
دروغ حقیقی
Romanceخلاصه داستان:پارسا ؛خودساخته، سرد و متنفر از اکثر موجودات! از جمله خودش! اون مثل یه دانشجوی عادی زندگی نمی کنه.اون یه آدم عادیه ولی عادی فکر نمی کنه، عادی زندگی نمی کنه. ولی با ورود آریا ورق برمی گرده.زندگی پراز تنفر اون از دوست داشتنها پر می شه.و ش...