صبحونه خوردیم...نه!اون صبحونه خورد و من فقط با غذام بازی کردم.به هیچ عنوان منو از خودش دور نمی کرد.انگار می ترسید بدزدنم.حالا نه که خودش ندزدیده بودم؟
نشسته بود کارهاشو انجام می داد و منم کنار میز ایستاده بودم.فکر و ذکرم پیش بچه ها و..آریا...بود.باید یه راهی برای تماس باهاشون پیدا می کردم.
-م..می گم که..اشکال نداره من برم یه نگاهی به اینجا بندازم؟
با چهره ی متعجب از سرجاش بلند شد.دستشو لای موهام برد و لبهامو بوسید.
_انگار بالاخره داری قبو می کنی اینجا خونته.اشکالی نداره برو~فقط حواست باشه فکر فرار نکنی!
بالاخره از اون اتاق زدم بیرون و برای اولین بار با دقت به دیوارها نگاه کردم.
راهروی طولانی با فرش قرمزی که کفش پهن بود مثل فیلما بود و روی دیوار عکسها و نقاشیهای مختلف به چشم می خوردن.هیچ خبری از عکسای بچگی احمد نبود.انگار که تمام گذشتش رو توی همون آتیش سوزی جا گذاشته باشه...
شروع کردم به گش و ذار توی راهرو ها و سرک کشیدن توی اتاقها.کسی هم چیزی بهم نمی گفت.خب من الکی مثلا معشوقه ی اربابشون بودم!البته امیدوارم هرچه زودتر دیگه نباشم.
¤دنبال چیزی می گردید؟
با شدت از جا پریدم.انگار که ظاهر شده باشه.صدای قدم هاش هرگز شنیده نمی شد.
-ف..فقط اومده بودم یه نگاهی بندازم...من هنوز مطمئن نیستم چی باید صداتون کنم؟
¤همان توماس لطفا ارباب!
-ارباب...؟؟؟
به سرتا پاش نگاهی انداختم.دیشب به نظر خیلی لات بود ولی الان توی این سر و روی آراسته و این لباس ابریشمی پیشخدمتی خیلی باکلاس بود.موهای خاکستریشو کاملا مرتب کرده بود و چشمای سیاهش نفوذ داشت.انگار که درونم رو می دید.
-می گم...توماس،اینجا تلفن نیست؟
¤استفاده ی شما از تلفن بدون اجازه ی ارباب ممنوعه.سوال دیگری هم دارید؟
-نه...ممنون!
¤پس اگه اجازه بدید شما رو به اتاقی که از اون اومدید راهنمایی کنم.
منو برد به همون اتاقی که احمد توش بود و درو پشت سرم بست.احمد نشسته بود و با برگه های روی میزش کلنجار می رفت.
ناخودآگاه یاد آریا افتادم.عشق انقدر آدمو تضعیف می کنه؟
_بیا اینجا.
-چشم...
روبروش ایستادم.چشماش رو تو چشمام قفل کرد.انگار سعی داشنت درونمو بخونه.
_هی...اسممو صدا بزن.
-برای چی؟
_می خوام از زبون تو بشونم.اون موقعست که می تونم یه قدم به تسخیر ذهنت نزدیک تر شم.
-ذهنمم بتونی تسخیر کنی قلبمو نمی تونی.
از جاش بلند شد و با قد بلندش از بالا بهم زل زد:من هرچیزی رو که نتونم تسخیر کنم نابود می کنم...
***********
تا صبح داشتم رد اون شماره می گشتم.بالاخره هم پیداش کردم.فقط به کمک نیاز داشتم. با کمک ماندانا یه تصور فرزی از سیستم امنیتی داخل خونه کشیدم.مثل فیلمای پلیسی شده بود ولی پس گرفتن پارسا مطمئنا به این سادگیا نیست هست؟
با بچه ها رفتیم خونه ی من.اون کسی که پارسا رو برده بوده حتما از نقطه ضعفش هم خبر داشته.
بعد از ناهار دوباره با ماندانا تماس گرفتم.
£ هرکاری می خوای بکنی فردا بکن.
^چی فردا؟(با فریاد)یعنی بذارم پارسام تا فردا پیش اون...
£خفه شو و گوش کن!من تا فردا می رسم.فردا هم یه راهی برای پس گرفتنش پیدا می کنیم.پس پسر خوبی باش و تمرکز کن!
بدون اینکه چیز دیگه ای بگه قطع کرد.از خودم عصبانی شدم.من کسی بودم که قول داده مواظبش باشه ولی... ولی به حال خودش رها کرده بودم و اینجوری شده بود.
****
-نآه!
لباش رو روی بدنم حرکت می داد و هرازگاهی گاز محکمی می گرفت.تلاش بیهوده ای برای باز کردن دستای بستم می کردم ولی آدمی به ضعیفی من نمی تونه زنجیرهایی که اونقدر محکم به تخت بسته شدن رو باز کنه.
سر انگشتشو آروم روی آلتم حرکت داد:چه طوره؟خوشت میاد؟
سرمو به نشونه ی نه تکون دادم.دستشو برد پایین تر و سوراخمو لمس کرد.
_نمی خواد نگران باشی،اینکارو زیاد انجام دادیم نه؟
اینو گفت و دوتا انگشتشو برد داخل.لبامو گاز می گرفتم.خیلی سریع سومی و چهارمی رو هم وارد سوراخم کرد.
طاقت نیاوردم و جیغ کشیدم. یه لبخند خشن زد و شروع کرد به حرکت دادن انگشتاش.
-فک..نمی کردم..آآآآآآههه...انقد سادیست باشی...
سرشو بهم نزدیک کرد و با چشمای خمار بهم زل زد:کسی که دوسش دارم انقدررر بی دفاع جلومه و من جلوی خودمو بگیرم؟
انگشتاشو کشید بیرون و کرواتشو از بغل تخت برداشت:فکر کنم یکم ساکت شی بهتر باشه~
باهاش دهنم رو محکم بست.جوری که شک نداشتم کبود می شد.
_خب حالا ادامه بدیم؟
پاهامو اورد بالا و سوراخمو لیس زد.مور مورم شد ولی صدای ناله های آرومم تنها واکنشی بود که می تونستم داشته باشم.
رونمو گاز می گرفت و لیس می زد.در همون حال نیپلمم با دو انگشت فشار می داد.دیگه تحملشو نداشتم.داشتم ارضا می شدم. فهمید.
دوباره اون لبخند چندشو زد.می ترسم.واقعا می ترسم.دیگه بیشتر نمی خوام.ولی خب برای کی مهمه؟کی صدامو می شنوه؟
با یه ضربه تموم آلتشو کرد داخل.با یه جیغ خفه ارضا شدم ولی اون تازه شروع کارش بود.با سرعت حرکت کرد و حتی فرصت ناله همبهم نداد.اشکام جاری بودن.
با تمام وجود حرکت می کرد.انگار مدت زیادی منتظر مونده بود.
دیشبم اینکارو کرده بود ولی بازم مثل گرسنه ها بود. دیگه نه...دلم می خواد برگردم...
**********
بالاخره بعد از ظهر شد.راستش هیچ نقشه ی خاصی برای رفتن به اونجا نداشتیم.این که فیلم پلیسی نیست!
£ می گم یه کاری می شه کرد...
^چی؟
با تمام وجود از جا پریدم و اینو گفتم.حتی اگه یه چیز مسخره هم بود بهش نیاز داشتم.صرفا فقط وجود یه چیزی که وجودمو بی ارزش جلوه نده.
£ چه طوره تو از طرف شرکت من برای مسائل اداری بدی؟
^نمی شه!مطمئنا نمی ذارن من به جایی که پارسا هست حتی نزدیکم بشم.
£ برای همینه که به یکم زرنگی نیاز داری داداش کوچولوی نق نقو!
خودشو تو مبل فرو برد:وقتی به یه آدم زرنگ نیاز داشته باشیم همونی که داریم برای نجاتش می ریم بهترین گزینس...
YOU ARE READING
دروغ حقیقی
Romanceخلاصه داستان:پارسا ؛خودساخته، سرد و متنفر از اکثر موجودات! از جمله خودش! اون مثل یه دانشجوی عادی زندگی نمی کنه.اون یه آدم عادیه ولی عادی فکر نمی کنه، عادی زندگی نمی کنه. ولی با ورود آریا ورق برمی گرده.زندگی پراز تنفر اون از دوست داشتنها پر می شه.و ش...