chapter 23

328 33 0
                                    

-ها؟ببین من نمی دونم چی بینتون گذشته ولی هیچکس با نوه ی خودش...
^خب البته که قصد اون عجوزه فقط ترسوندن بود ولی...
پوزخند غمگینی زد و با صدای آروم گفت:ولی کسی نمی تونه آینده و اتفاقاتشو پیش بینی کنه...
از جاش بلند شد:خواهرم به کسی نمی گه جزئیاتشو ولی...بعد از اون اتفاق نه تنها چشماش جاییو نمی بینه حرکت دادن دستاشم براش سخته.البته در حال درمانه ولی بازم...
غمش رو بدون اینکه بگه احساس می کردم.این ماجرای کلیسه ای ولی حقیقی...
"وجود تو به آریا صدمه می زنه..."
"کدوم قانونی گفته توهم حق لذت بردن داری؟..."
"تو توی این دنیا اضافه ای..."
"وجودت فقط ضرر می رسونه..."
"چرا هنوز اینجایی؟..."
"تو احمقی؟..."
این حرفا دوباره برام تداعی شدن...
"واقعا اشکال نداره؟..."
"ممکنه به آریا هم آسیب برسه..."
"وجود من..."
"من می تونم مفید باشم؟..."
دستای گرم آریا که دورم پیچیده شدن منو از افکار منفی خارج کردن.سرشو برد کنار گوشم.نفسای داغ و صدای آرومش خیلی...خیلی دوستشون داشتم.غیر قابل توصیف...چیزی که فکر می کردم حق ندارم دنبالش بگردم:پارسا...می ترسی؟
-از چی؟
^از اینکه مشابه اون اتفاق برای من بیفته...
-خیلی...خیلی می ترسم...ولی...
^ولی؟
دستامو دورش حلقه کردم:ولی من می خوام روی این دستا ریسک کنم...0% که نیست هست؟
لبامو محکم گذاشتم روی لباش.این باید یه واکنش احساسی می بود ولی من فقط،
"من فقط می ترسیدم!"
من از اینکه 0% باشه می ترسیدم.می ترسیدم جوابشو بشنوم.می ترسیدم...
لبامو آروم برداشتم و به چشماش زل زدم.این لبخند...یا تا ابد مال من می موند و یا برای همیشه از دنیا پاک می شد.
"ارزششو داره؟"
می خواستم از آریا بپرسم.باید درباش می فهمیدم.
ولی زنگ مزاحم تلفن نذاشت!
خواستم از بغلش برم بیرون ولی بعد از دیدن شماره جلومو گرفت.کمرمو زیادی محکم نگه داشته بود و باعث می شد دردم بیاد.یهو چه اتفاقی افتاد؟
^سلام...
یه لبخند مصنوعی توی صداش احساس می شد.سعی می کرد خوشحال نشون بده:بله،بله!امیدوارم خوب باشین!اتفاقا می خواستم...
یه نگاه به من کرد:می خواستیم به دیدنتون بیایم!باید باهاتون حرف بزنم!
یه لحظه حالش از این رو به اون رو شد:که اینطور...مثل همیشه همه چیزو از قبل می دونید!چشم...ما میایم اونجا...
تلفنو قطع کرد و بهم لبخند زد:انگار اون عجوزه زودتر از اینکه بهش بگیم متوجه شده!
-ولی...آخه...چه..
انگشت اشارشو گذاشت روی لبام:ههیییشششش!الان دیگه حتی اگه بخوایمم نمی تونیم بیخیال بشیم.
سرشو گذاشت روی شونم:تا آخرش همرام میای؟
چشمامو بستم و سرشو بغل کردم:اوهوم...
********
بعد از اون سریع آماده شدیم تا بریم پیش مادربزرگ آریا.
یادتونه خونه آریا و احمد تو تهران چقدر بزرگ و شیک بود؟تصورتون از اونا رو به عنوان عمارت اربابی بریزید دور!
درباره ی عمارتی که از حیاط تا در اصلی اندازه تمام کوچه ی ما فاصله داشت چه فکری می کنید؟
خود عمارت به شدت بزرگ بود.می دونستم که خونواده آریا خیلی پولدارن ولی این خارج از انتظارم بود!
انگار که سه تا عمارت رو توی سه جهت کنار هم ساخته بودن!
هرکدوم هم به نوبه ی خود بزگ بودن.ولی انگار ما با عمارتای اطراف کاری نداشتیم.آریا دستشو گذاشته بود روی شونه ی من و همراه خودش پیش می برد.قبل از وارد شدن دختری توی لباس پیشخدمتی درو برامون باز کرد و تعظیم کوتاهی کرد.
به محض وارد شدن با پلکان بزرگی روبرو شدیم.انگار این خونه جوش فرق داشت.رفت و آمد چند نفر رو در گوشه و کنار دیدم.ولی لبخندی روی لب هیچ کدومشون نبود.لباسهای یک شکل پیشخدمتی و صورتهای بی روحشون.حس بدی داشتم.شاید بهتر بود به حرف مامان عمل می کردم.
"اگه یک روز صبح رو با گریه آغاز کردی اون روز هیچ کار مهمی انجام نده"
و حالا من داشتم بزرگترین ریسک ممکن رو توی چنین روزی مرتکب می شدم.
صدای پاشنه ی کفش از بالای پلکان از افکار بیرونم کشید.زنی با صورتی پیر ولی نه چندان چروکیده و چشمان نافذ با وقار و ارباب منشانه از پلکان پایین میومد.از حالت صورتش معلوم بود لبهای چروکیدش سالهاست یه لبخند واقعی و از سر خوشحالی ندیده.
چشماش رو روی بدنم حرکت داد.انگار که می خواست به درونم نفوذ کنه.خب این چیزی نبود که منو بترسونه.کسی که نگاه تحقیر آمیز کل کلاس رو روی خودش تحمل کرده بود نمی تونست در برابر این کم بیاره.
بعد از این که خوب چکم کرد چند پله ی دیگه پایین اومد.
^خیلی وقت بود ندیده بودمتون...
لبخند مصنوعی اما قشنگی روی لبهاش نقش بست:اصلا تکون نخوردید!هنوز هم خیلی زیبایین!
بدون این که جواب آریا رو بده چشماش رو روی من ثابت نگه داشت:پس تو پارسا هستی؟
پوزخندی زد:از چیزی که فکر می کردم باهوش تر به نظر میای!

آریا شونمو فشار می داد و کاملا گارد گرفته بود.از دید من زنی که کم کم بهم نزدیک می شد فقط بزرگ خاندان صالحی و یه انسان بود.بزرگ ترین ضعفش انسان بودنش بود.چون انسان ضعیفه.فکر کنم تنها دلیل که اون انبقدر ترسناک می زد گذشتش بود.گذشتش یه جایی اونو با ضعف انسان بودنش خورد کرده بود.
جلوم ایستاد.قدش از من کوتاه تر بود.حالا بهتر می تونستم صورتشو ببینم.چشمای گود افتادش،صورت کشیده و دستاش...خیلی کشیده و خیلی قدرتمند به نظر میومدن.
*حرفمو راحت می زنم...ازت می خوام از آریا دور بشی!

دروغ حقیقیDove le storie prendono vita. Scoprilo ora